News
  • افزایش سالن های سینمایی، اختلافات كنونی اكران را برطرف می سازد
    نیک بین: وزارت ارشاد باید بخش خصوصی را برای سالن سازی ترغیب كند
  •  
  • مناقشات اخیر در اكران فیلم ها، سینمای كشور را از رونق انداخته است
    قدکچیان: نمی توان با سیاست های متناقض، رضایت سینماگران را جلب كرد
  •  
  • «نارنجی پوش» سعی می‌کند انرژی منفی ذهنی را از آدم‌ها دور کند و انرژی مثبتی به مخاطب بدهد
    داريوش مهرجویی: مسئله آشغال‌زدایی، حامد آبان را مجذوب کرد
  •  
  • عزیمت کاروان پرتعداد مدیران سینمایی به جشنواره کن
    دریغ از ارایه آمار و گزارش عملکرد حضور مدیران در بازار جشنواره کن و اکران کشورهای مختلف
  •  
  • بابك صحرايي به سايت "سينماي ما" خبر داد: تدفين سوت و كور بدون حضور اهالي سينما و علاقمندان
    پيكر ايرج قادري با حضور كم‌تر از 20 نفر به خاك سپرده شد
  •  
  • هدايت هاشمي، گلاب آدينه و محبوبه بيات در فهرست برگزيدگان جشن شب بازیگر
    صابر ابر و رویا افشار بازيگران برگزيده سال/ بهترین بازیگران تئاتر 1390 معرفي شدند
  •  
  • يادداشت حامد بهداد درباره ايرج قادري؛ چند ساعت پيش از درگذشت بازيگر پيش‌كسوت
    دو دست ناچیز، کشیده به آسمان، به امید دعایی نامستجاب، کوششی مذبوحانه در برابر مسافری که قطعاً عازم روز واقعه است
  •  
  • خبر "سينماي ما" در پاسخ كاربران: پیکر زنده یاد ایرج قادری از غسالخانه بهشت زهرا به بی بی سکینه کرج برده مي‌شود
    فيلم‌شناسي كامل ايرج قادري (1338 - 1391)؛ بازيگر 71 فيلم و كارگردان 41 فيلم سينماي ايران
  •  
  • بازیگر و کارگردان قديمي سینما صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران مغلوب سرطان شد
    ایرج قادری درگذشت
  •  
  • به سفارش امور هنری و حمایت و تایید معاون فرهنگی و روابط عمومی ارتش
    كمال تبريزي عمليات دستگيري عبدالمالك ريگي را به تصوير مي‌كشد
  •  
  • اصغر فرهادي اسكار ايتاليا را در رقابت با اسكورسيزي، جرج كلوني و ترنس ماليك دريافت كرد
    «جدايي نادر از سيمين» بهترين فيلم خارجي پنجاه‌وششمين مراسم اهداي جوايز فيلم «ديويد دوناتلو» شد
  •  
  • دقايقي پيش پيامك‌هاي مختلف خبر از درگذشت ايرج قادري داد
    يكي از نزديكان ايرج قادري مي‌گويد كادر پزشكي هنوز مرگ قطعي را اعلام نكرده است
  •  
  • حرف‌هاي پسر مسعود فراستي اصالت و واقعيت نقدهايش را زير سوال برد/ از التماس به ده‌نمكي تا تهديد طالبي
    شاید یه‌سری فیلمایی که بابام میگه بُدند رو از ته دل قبول داشته باشه و یه‌سری فیلما که میگه خوبن اصلن دوست نداشته باشه؛ فقط کافیه به صورتش نگاه کنین در خلال حرف‌زدن!
  •  
  • مخالفت با اعزام بازيگر سينماي ايران به مسابقات جهاني به دلیل حاشیه‌هاست؟
    حاضرم برای شما قسم بخورم هدیه تهرانی عضو تیم ملی یوگا نیست!
  •  
  • شکایت رسمی وكلاي رسمي به‌دليل پخش «سعادت‌آباد» در شبکه فارسي‌زبان ماهواره‌اي
    فیلم‌های ايراني که مدام زیر آن‌ها نوشته می‌شود کرم‌های دکتر ... در نمایندگی‌های معتبر سراسر ایران!
  •  
  • پوستر و عكس‌هايي از كمدي تازه داريوش فرهنگ
    داريوش فرهنگ به‌خاطر سريال «افسانه سلطان و شبان» كارگردان فيلم «خنده در باران» شد
  •  
  • عليرضا سجادپور خبر توقيف «تلفن همراه رئيس‌جمهور» در خبرگزاري مهر را تكذيب كرد: متعجبم چرا با آن‌ها برخورد قانونی نمي‌شود؟
    چگونه بعضي سایت‌ها به خودشان اجازه می‌دهند اخبار کاملا بی‌پایه و اساس را در خصوص مقامات بلندپایه دولتي مطرح کنند؟
  •  
  • ساخت «پايتخت 2» با متن محسن تنابنده و كارگرداني سیروس مقدم برای نوروز ۹۲ قطعي شد
    بابا پنجعلی همراه گروهی متکدی برای گدایی به مشهد منتقل می‌شود؟
  •  
  • تصويرهايي از چهره‌هاي سياسي در سينما/ جواني سرداران سپاه پاسداران در «یوسف هور» بازسازي مي‌شود
    پسرعمو در نقش محسن رضایی، برادر در نقش علی شمخانی
  •  
  • ادعاي خبرگزاري مهر درخصوص دخالت يك مقام عالي‌رتبه دولتي، اكران «تلفن همراه رئيس‌جمهور» را به حاشيه‌ برد
    تهيه‌كننده: بحث توقیف فیلم مطرح نیست/ كارگردان: دعا کنید!
  •  
     
     





     



       

    RSS روزنوشت هاي امير قادري



    شنبه 12 بهمن 1387 - 4:25

    یادداشت‌ها، عکس‌ها و فایل‌های صوتی امیر قادری از جشنواره 27 فیلم فجر

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (99)...

    سه شنبه 23 بهمن - روز دهم جشنواره:

    اين بهترين‌هاي بيست و هفتمين جشنواره فيلم فجر من است. شما هم دست به کار شوید. همه من و هم باقی بچه‌های کافه می‌خواهند نظرتان را درباره فیلم‌هایی که در جشنواره فجر دیده‌اید بخوانند. چند تا از رفقا که نوشته‌اند. زود باشید که می‌خواهیم از حال و هوای جشنواره بیاییم بیرون دیگر.


    بهترين فيلم: 1- درباره الي، 2- عيار 14 و 3- اشكان انگشتر متبرك و چند داستان ديگر. و بعد: بی‌پولی، هر شب تنهايي، پستچي سه بار در نمي‌زند.


    بهترين كارگردان: 1- اصغر فرهادي براي درباره الي، 2- پرويز شهبازي براي عيار 14 و 3- شهرام مكري براي اشكان, انگشتر متبرك و چند داستان ديگر. و بعد حسن فتحي براي پستچي سه بار در نمي‌زند و رسول صدرعاملي براي هر شب تنهايي. حمید نعمت‌ا... برای بی‌پولی.


    بهترين نويسنده فيلمنامه: 1- اصغر فرهادي براي درباره الي، 2- پرويز شهبازي براي عيار 14، و 3- شهرام مكري براي اشكان، انگشتر...


    بهترين بازيگر نقش اول مرد: محمدرضا فروتن براي عيار 14، و بعد: پرويز پرستويي: بيست. (كمبود اصلي ما همين بخش است و نه حتي بهترين بازيگر مرد نقش دوم)


    بهترين بازيگر نقش اول زن: ليلا حاتمي در بی‌پولی و هر شب تنهايي و بعد: باران كوثري براي پستچي سه بار...


    بهترين بازيگر نقش دوم مرد: تا دل‌تان بخواهد. دست‌مان پر است: ماني حقيقي، شهاب حسيني، پيمان معادي و صابر ابر براي درباره الي، كامبيز ديرباز و پوريا پورسرخ براي عيار 14، عليرضا خمسه براي بيست و گروه بازيگران اشكان، انگشتر متبرك و... و گروه بازیگران بی‌پولی.


    بهترين بازيگر نقش دوم زن: پانته‌آ بهرام براي پستچي...، طناز طباطبايي براي صداها و مريلا زارعي، ترانه عليدوستي و رعنا آزادي‌ور براي درباره الي.


    بهترين مدير فيلمبرداري: 1- فرج حيدري براي هر شب تنهايي، 2- مرتضي پورصمدي براي شبانه روز، 3- حسين جعفريان براي درباره الي و: امير كريمي براي پستچي...


    بهترين موسيقي: سهراب پورناظری برای بی‌پولی، فردين خلعتبري براي پستچي... و امير علي واجد سميعي براي بيست.


    بهترين تدوين: هايده صفي‌ياري براي درباره الي و حسن حسندوست براي پستچي... (منهاي بيست دقيقه آخر)


    بهترين صدا: 1- پستچي...، 2- درباره الي


    بهترين طراح صحنه و لباس: آيدين ظريف (صحنه) و شيده محمود زاده(لباس) براي شبانه روز. اصغر فرهادي براي درباره الي.
    از ميان فيلم‌هاي مطرح، نمايش ترديد و پوسته را تا به اين جا از دست داده‌ام، ضمن اين كه بازيگر نقش كودك فيلم ابراهيم فروزش تعريف زياد شنيده‌ام.



    ...و جمع‌بندی من از جشنواره 27 هم از این قرار است:


    این یکی از بهترین دوره‌های جشنواره فیلم فجر بود که تجربه کردیم. هم بدترین فیلم‌هایی را که از سینمای ایران انتظار داشتیم، می‌شد در میان آثار نمایش داده شده پیدا کرد و هم بهترین‌ها را. این یعنی که با ویترین واقعی و متعادلی از کل سینمای ایران رو به رو بودیم. برنامه‌ریزی جشنواره از همیشه بهتر بود و فیلم‌هایی که برای شرکت در جشنواره اعلام شده بودند؛ به موقع رسیدند. دیروز هم که سری به صف‌های جشنواره در مناطق مختلف شهر زدم، به نظرم رسید که علاقه‌مندان سینما، اغلب توانسته بودند فیلم‌هایی که انتظار تماشای آن‌ها می‌کشیدند، به طریقی ببینند. گستره جغرافیایی سالن‌های سینما خوب بود و جا به جایی در برنامه کمتر پیش آمد. سالن رسانه‌های گروهی هم مدیریت خوبی داشت و فضای خوب و مناسبی را تجربه کردیم. یکی دو تا مشکل البته وجود داشت؛ از جمله مشکلاتی در واگذاری اینترنت و استفاده از کامپیوترهای مختلف در سالن. اما در مقابل امتیازات مختلف مجموعه در برگزاری مراسم، می‌شود این قبیل اشتباهات را نادیده گرفت. (ان‌شاءا... دفعه بعد این یکی هم حل می‌شود) هر چند که با توجه به مشکلات ما برای پوشش اخبار جشنواره از طریق سایت «سینمای ما» کلی از این بابت بدبختی کشیدیم. (و این که در همین روزهای جشنواره بازدید روزانه‌مان به مرز 600 هزار رسید، نشان از تاثیرگذاری جشنواره فیلم فجر به عنوان بزرگ‌ترین رویداد فرهنگی کشور دارد.)
    کاش ملک سلیمان و پاداش هم می‌رسیدند که ویترین سینمای ما کامل باشد. با این وجود برگزار کنندگان جشنواره به قول‌شان عمل کردند و هیچ فیلمی از فهرست نمایش بیرون نماند. طوفان درباره الی که همه ما را با خودش برد و عیار 14، گام بعدی فیلمسازی بود که پس از نفس عمیق، منتظر حرکت بعدی‌اش لحظه شماری می‌کردیم. حمید نعمت‌ا... هم بعد از بوتیک، با ساختن بی‌پولی نشان داد که حالا هدف‌های بزرگ‌تری دارد و روی طیف عظیم‌تری از مخاطبان سرمایه‌گذاری کرده. حسن فتحی و شهرام مکری هم تازه‌واردهای مبارک این سینما بودند. امسال بازیگر مرد خوب، زیاد داشتیم. (حیف که همچنان اغلب در نقش‌های مکمل می‌درخشیدند و محمدرضا فروتن کم کم دارد به معدود گزینه‌های قابل اتکای فیلمسازها برای بازی در نقش اول تبدیل می‌شود). و لیلا حاتمی دو بازی فراتر از استانداردهای سینمای ایران اجرا کرد. لکه سیاه جشنواره امسال، همچنان استفاده تعدادی از سازندگان و تهیه کنندگان فیلم‌ها از الفاظی همچون معناگرا و سینمای مدرن و فیلم‌های متفاوت از این قبیل برای پوشاندن کمبودها و ناتوانی‌های‌شان بود. شاید به همین خاطر این قدر از تماشای درباره الی و همچنین اشکان، انگشتر متبرک و داستان‌های دیگر دست‌پاچه شدیم. آن‌ها نمونه‌های خوبی بودند در برابر سازندگان فیلم‌هایی که «هیچی» را می‌خواستند عوض ابهام مدرن به ما قالب کنند.
    دیگر این که فضای موجود در مطبوعات در ایام جشنواره، شور و حالی داشت. فیلم بیضایی، چه از آن خوش‌مان بیاید چه نه، بحث‌های فراوانی را بین دو نسل و دو نگاه و دو جور طرز تفکر از منتقدان و نویسندگان ایجاد کرد؛ و این خوب بود. به خصوص به این دلیل که به دلیل نور افتادن به این تاریکی‌ها و ابهامات، نکته‌های فراوانی برای خوانندگان همه این مطالب روشن شد. از طرف دیگر با به راه افتادن این بحث‌ها و شکل گرفتن کنش‌ها و واکنش‌ها، همکاران منتقد تشویق شدند به نوشتن و تاثیر گرفتن و گذاشتن. دو ویژ‌ه‌نامه اصلی و برگزیده این روزها؛ یعنی همین هشت صفحه فرهنگ آشتی به کوشش بابک غفوری‌آذر و مهدی طاهباز و همچنین ویژه‌نامه خبر که حمیدرضا ابک و حسین معززی‌نیا منتشرش می‌کردند و به خاطر توزیع مناسب در سالن رسانه‌های گروهی و سینماهای گوناگون جشنواره در سطح شهر، تاثیرشان را گذاشتند. و بالاخره برنامه سینما صدای فرزاد حسنی از رادیو گفتگو که فضای بحث جذابی را در حوزه سینما فراهم می‌کرد که نمونه‌اش را شاید فقط در برنامه ورزشی 90 در میان برنامه‌های صدا و سیما بتوان یافت.
    می‌ماند نکته آخر. این که برنامه‌ریزان و مسئولان جشنواره، با وجود کارنامه کاری خوب‌شان در این دوره، به نظرم زیادی نگران به هم ریختن اوضاع بودند. و این تنش و نگرانی گاهی به بقیه حضار در سالن به خصوص در جلسه‌های مطبوعاتی بعد از فیلم‌ها منتقل می‌شد. به نظرم امکان ایجاد مقداری مانور فردی برای آدم‌های با استعداد، در دل سیستم‌های منظم همه گیر، جواب می‌دهد. حالا که داریم برنامه‌ریزی را یاد می‌گیریم، از آن ور بام نیفتیم... خلاصه ممنون. خسته شدیم، خسته نباشید. اما خب، خوش گذشت.


    شنبه - 19 بهمن - روز نهم جشنواره:

    همین الان تمام شده و باید درباره‌اش خیلی بیش‌تر از این‌ها فکر کنیم و خیلی بیش‌تر از این‌ها بنویسیم. فعلا فقط این را داشته باشید که درباره الی، به کارگردانی آقای  اصغر فرهادی را باید در مقیاس بهترین‌های تاریخ سینمای ایران و بهترین‌های سال 2008 میلادی (و نه فقط در حوزه سینمای ایران) سنجید. بزرگ فیلمی است حیرت‌انگیز. تعریفی که ما از سینمای مدرن و متفاوت داریم. همان فیلمی که می‌شود آن ابهام بزرگ عزیز را درون‌اش کشف کرد، اما نمی‌توان به کف آورد... و واقعا نمی‌دانم چرا در این «لحظه» باید این سلف پرتره رامبراند را به جای عکس فیلم انتخاب کنم.

    جمعه - 18 بهمن - روز هشتم جشنواره -2:

    «شبانه روز» فیلم مرکزی جشنواره امسال است


    تئوری تازه درباره سینمای ایران: مواجهه با «هیچی»

    یکی به داد ما برسد. «شبانه روز» را دیده‌ام و خیلی حرف‌ها داریم. چند وقت پیش امیدوارترین آدم‌ها بودیم و حالا که چند روز از جشنواره گذشته، انگار «دیوار هر چی مستراح‌اس، روی سرمون خراب شده.» اتفاقا این هیچ ربطی به برنامه‌ریزی و سازمان‌دهی جشنواره ندارد. برگزاری ضعیف مراسم افتتاحیه را اگر کنار بگذاریم، بیست و هفتمین دوره جشنواره بین‌المللی فیلم فجر، یکی از با برنامه‌ترین دوره‌های این جشنواره بوده است. مشکل اما از خود فیلم‌هاست که انگار دیگر «وجود» داخلی و خارجی ندارند. افسرده و نگران در سالن سینما فلسطین ایستاده‌ایم و مدام داریم با جماعت حاضر در سینما سلام و احوال‌پرسی می‌کنیم. طبعا مشکل ما فقط این نیست که فیلم‌ها بدند. از این قبیل تجربه‌ها زیاد داریم. مشکل اصلی این جاست که دیگر از بد و خوب فیلم‌ها گذشته. که دیگر نمی‌دانیم باید درباره چی بنویسیم. باید روی پرده اتفاقی بیفتد که ما چه به عنوان تماشاگر و چه به عنوان منتقد، واکنشی نشان دهیم. اما امیدهای‌مان یکی پس از دیگری دارند نقش بر آب می‌شوند. ملودرام‌مان می‌شود «امشب شب مهتابه» که فکر نمی‌کنم بتواند، و اصلا بخواهد، ساده‌پسندترین تماشاگر غیر حرفه‌ای را ذره‌ای سر احساس بیاورد. نمونه بسیار خوبی برای این که بدانید اتفاقا فیلمفارسی خوب ساختن، چه قدر کار سختی است. (اگر اصلا به چنین اصطلاحی قائل باشیم.) این فیلم را بردارید و بگذارید در کنار هر کدام از فیلم‌های بازاری سینمای قبل از انقلاب و مقایسه‌اش کنید. شخصیت مرد داستان حتی حاضر نیست برای تاثیر گذاشتن روی بیننده، گوشه چشم‌اش را خم کند. به هنرمندهایی احتیاج داریم که زحمت بکشند، تکنیسین‌های خوبی باشند، مردم‌شان را دوست بدارند و صاحب این شجاعت باشند که ذره‌ای از احساس و تجربه‌های شخصی‌شان را با تماشاگرشان در میان بگذارند. از این طریق شاید بشود به سینمای متفاوت و مستقل و تجربی و معناگرا و فرهنگی هم رسید. (این‌ها اسم‌هایی است که در این جشنواره، هر کس فیلم بی‌فایده و پا درهوا می‌سازد، روی محصول‌اش می‌گذارد. درس‌مان را حفظ شده‌ایم). اما در شرایط فعلی ملودرام‌های‌مان تاثیرگذار نیست، فیلم‌های عرفانی‌مان خنده‌دار است، تجربی‌ها آماتوری می‌زنند و فیلم‌های داستان محور، هیچ شخصیت و هویتی ندارند.

    درست به همین خاطر است که به نظرم می‌شود فیلم «شبانه روز» را محصول نمونه‌ای جشنواره امسال در نظر گرفت. فیلمی که «هیچ» را با بسته‌بندی شکیلی عرضه می‌کند. البته باز جای شکرش باقی است. همین که ویترین چشم‌نواز است. که نمای درشت چهره هنرپیشه‌ها خوب است. که جلوه‌های تصویری فیلم در مواردی دلچسب هستند. که طراحی صحنه و لباس‌اش شیک و جذاب است. اما حیرت می‌کنید از این که این تعداد بازیگر حاضر شده‌اند در این تجربه مطلق هیچی، حضور پیدا کنند. این «تنهایی بشر مدرن» را اگر کنار بگذاریم، فیلم بر پایه هیچ مطلق بنا شده. آدم‌ها نه ربطی به هم دارند و نه به دوره و زمانه‌ای که در آن زندگی می‌کنند، بعضی از میزانسن‌ها بی‌فایده و آماتوری‌اند. (این که یک بازیگر داخل کادر باشد و بعدش بدود و برود و چند قدم آن طرف‌تر دوباره توی کادر بایستد مثلا) چه رابطه‌ای بین این شخصیت‌ها وجود دارد. از کجا آمده‌اند و می‌خواهند کجا بروند. تو رو خدا پای ساختار مدرن را وسط نکشید که خوب‌اش را دیده‌ایم. که می‌دانیم آن هیچ هنرمندانه که در «آخرین روزها»ی گاس ون‌سنت و «ماجرا»ی آنتونیونی و «مک‌کیب و خانم میلر» رابرت آلتمن گیر می‌آید، چه قدر با این «هیچی» فاصله دارد. کارشناسان امنیت روانی مملکت باید بنشینند و سر این بحث کنند که چرا در آثار هنری این روزهای ما، این قدر «ایده» وجود دارد و نه «اجرا». که توانایی به ثمر رساندن و به فعلیت درآوردن هیچ ایده‌ای را نداریم. مثلا ایده حضور شخصیت مرکزی مردی که به صداها گوش می‌دهد را در مکالمه کوپولا و قرمز کیشلوفسکی و انفجار دی‌پالما، با میکائیل شهرستانی «صداها»ی فرزاد موتمن مقایسه کنید. سه تای اولی اجرای ایده‌ای است که در این آخری فقط هست. نه این که انتظار داشته باشیم فرزاد موتمن؛ کوپولا و کیشلوفسکی و دی‌پالما باشد. ولی گفتم که. این روزها موقع تماشای فیلم‌هایی مثل «امشب شب مهتابه» و «شبانه‌روز»، داریم با «هیچی» دست و پنجه نرم می‌کنیم. و کارشناس‌های ما که این روزها بیش از هر زمان دیگری عاشق ایده‌ها می‌شوند، چون چیز دیگری در برابر چشم و دست‌شان ندارند. تازه مثال من در مورد فیلم «صداها»، مقایسه‌ای بود میان آثاری که شخصیت اصلی‌شان مرد منفعل‌ای است که تحت تاثیر امواج خارج از محدوده تحت کنترل‌اش قرار می‌گیرد. اگر بخواهیم دنبال «قهرمان» بگردیم و شخصیت‌هایی که قرار است پای‌شان روی زمین محکم باشد و ما تماشاگرها را وارد تجربه‌ تازه‌ای کنند، که اصلا به زمین گرم می‌خوریم. شکست مطلق. به این ترتیب فقط شخصیت منصور (کامبیز دیرباز) در «عیار 14» را داریم که در اندک زمانی که در اختیار دارد، تنها می‌تواند بطری نوشیدنی‌اش را بچلاند و نام شخصیت مقابل‌اش را تغییر دهد: «حسام. همون حسام راحت‌ترم.». در چنین شرایطی کم کم نفرت بهرام بیضایی از تمام خلایق به جز خودش و دور و بری‌هایش، به عنوان یک واکنش صادقانه انسانی، ارزش پیدا می‌کند. هر چه نباشد، «فحش خوردن» از «هیچ دیدن» بهتر است. ماجرا وقتی وحشتناک‌تر می‌شود که یادمان بیاید سید جمال ساداتیان، تهیه کننده این «هیچی» شبانه روز، پیش از این فیلم‌هایی مثل «به رنگ ارغوان» و «چهارشنبه سوری» تهیه کرده است. دیشب وقت گفتگو با پرویز شهبازی، دست کردم و این دی وی دی «حادثه جویان» روبر انریکو را گذاشتم توی دستگاه که همین جور برای خودش پخش شود، و رسیدم به آن نمای درشت جووانا شیمکاس که در مرکز ماشین‌های اسقاطی، به برخورد دو ماشین اوراق نگاه می‌کند که با جرثقیلی محکم به هم کوبیده می‌شوند. وای خدا... بعد ما بلند شده‌ایم آمده‌ایم جشنواره فجر و عوض آن وجود بزرگ در پس هیچ، «هیچی مطلق» نگاه می‌کنیم.

    جمعه - 18 بهمن - روز هشتم جشنواره -1:

    این یکی از ستون‌هایی است که بیش‌تر از بقیه دوست‌اش دارم + یک گفتگو با پرویز شهبازی که همین پریشب انجام شده:

    این تنها گفت‌وگوی جشنواره‌ای من است. نفس عمیق فیلم محبوبم بود و انتظار داشتم عیار 14 هم فیلم خوبی از آب درآید. پرویز شهبازی اما پیشنهاد کرد گفت‌وگو را بگذاریم برای بعد از نمایش فیلم در سالن رسانه‌های گروهی جشنواره، تا هم فیلم را به بهترین شکل روی پرده و با جمعیت ببینیم و هم لحن گفت‌وگو در ویژه‌نامه جشنواره‌تر و تازه باشد، ضمن اینکه برای انجام چنین گفت‌وگویی اول باید سر فیلم به توافق می‌رسیدیم. پس نیمه‌شب جمعه 18 بهمن سری به من زد و این گفت‌وگو تا خود صبح طول کشید.



    شهبازی:فکر می‌کنی به جایی برسیم؟



    قادری: اینش زیاد مهم نیست. نگرانی اصلی من این بود که شش سال انتظار بعد از «نفس عمیق»، با این فیلمت دود بشود و برود هوا. به نظرم نگرانی خودت هم همین بود که فاصله بین دو فیلمت این‌قدر طول کشید.



    شهبازی: نگران اگه نبودم که همون دو سه ماه اول بعد از اون فیلم دودش می‌کردم. کم پیشنهاد نداشتم. یک سالی رو «نفس عمیق» خوابیدم. بعد کم‌کم چرا فیلم نمی‌سازی‌ها شروع شد و نگران شدم. چند تایی ایده داشتم که متاسفانه دیگران خیلی دوست داشتن.



    قادری: یعنی چی؟



    شهبازی: خب وقتی یه ایده‌ای همه‌پسند بشه، کار خاصی از آب درنمی‌آد. دلم می‌خواد اون ایده مخالف پیدا کنه و فکر کنن چیز معمولی‌ می‌شه. یادمه به من می‌گفتن «نفس عمیق» رو نمی‌خواد بسازی چون هیچی نداره. تماشاگر چی نگا کنه؟



    قادری: اول قصه «عیار 14 چی»؟ بازم از این حرف‌ها بود؟



    شهبازی: اگه نبود دست بهش نمی‌زدم. فیلمنامه رو نمی‌گم‌ها. دارم اون دو سه خطی رو که اول واسه کسی تعریف می‌کنی می‌گم. توی‌ هالیوود مثلی هست که می‌گن فرض کن وارد آسانسور می‌شی و می‌بینی رئیس فلان کمپانی بزرگ فیلمسازی هم توی آسانسوره. اون قراره طبقه ده پیاده بشه و تو فرصت داری توی این فاصله ایده‌ات رو واسش تعریف کنی و ایده‌ات اون رو متقاعد کنه که یه قرار بیست‌دقیقه‌ای تو دفترش باهات بذاره. اون رو دارم می‌گم.



    قادری: و حالا اون ایده دوخطی اولیه «عیار 14» چی بود؟



    شهبازی: توی یه شهر کوچیک یه طلا فروش چند سال پیش یه دزد رو تحویل پلیس داده حالا یارو برگشته. می‌گفتن اینکه ده‌بار ساخته شده. گفتم پس منم واسه یازدهمین‌بار می‌سازمش.



    قادری: خب این وسط چی‌اش برای تو جالب بود؟


    شهبازی: اینکه می‌خواستم فیلمی ‌‌بسازم که قوتش رو از جایی عاریه نگیره. ارزش عارضی نداشته باشه. سیاسی یا اجتماعی از نوع ژورنالیستی‌اش یا هر چیز دیگه‌ای.


    قادری: یعنی از خود سینما؟


    شهبازی: خب گاهی دیدی که بعضی فیلم‌ها ارزش‌هاشون رو از جای دیگه‌ای می‌گیرن. حتی تا حدودی «نفس عمیق».


    قادری: دیگه به نفس عمیق بد نگو. چیزی در این باره شنیدی؟


    شهبازی: می‌دونی برای جایزه فیپرشی (کنفدراسیون منتقدان بین‌المللی) به نفس عمیق چه دلیلی آوردن؟ طلایه‌دار موج نو سینمای ایران و بعد به خاطر رساندن صدای جوانان در یک جامعه محافظه‌کار. حالا اگه جامعه محافظه‌کار نبود تکلیف چی بود؟


    قادری: دقیقا. چون برای من نفس عمیق فیلم خوبیه به خاطر سکانس چادر ماشین کنار زدنش، یا به خاطر صدای در ماشین‌ پراید توی خیابون خلوت و ساکت، یا وقتی به موقع تغییر زاویه دید می‌دهی و سکانس انتظار آیدا سر چهار راه رو از زاویه دید اون می‌بینیم و نه پسره.


    شهبازی: من از اون جمله آخر فیپرشی دلخورم.


    قادری: به خاطر همینه که فیلمات رو این‌قدر دوست داریم. اغلب فیلمسازای هم‌نسلت، انگار قبل از اینکه سینما براشون مهم باشه، سراغ جذابیت‌های دیگه‌ای رفتن. و حالا که می‌بینم باز توی عیار 14 این خود سینماست که در درجه اول اهمیت قرار داره، خب خیلی خوشحال‌ می‌شم. حالا از اون جا که تو هم فیلمنامه می‌نویسی، هم کارگردانی می‌کنی و هم تدوین، کدوم بخش‌ کار بیشتر سرذوق می‌آردت؟


    شهبازی: موقع تدوین بیشتر خوش می‌گذره. چون اتفاق جبران‌ناپذیری نمی‌افته. البته اون چیزی که منو سرذوق می‌آره اجرای ایده است. اما وقتی ایده‌ای برای اجرا دارم دست و پام برای اجراش به لرزه در می‌آد. همش نگرانم اتفاقی بیفته و نشه اجراش کرد. می‌دونی چی می‌گم؟ وقتی فیلمبرداری‌اش تموم می‌شه باورم نمی‌شه. چندبار پلان‌هارو تو ذهنم به هم می‌چسبونم و می‌گم خیله خب آقا بریم. ولی نوشتن نه. خیلی عذاب‌آوره.


    قادری: اجرای کدوم صحنه از عیار 14 برات چالش بیشتری داشت؟ نگران بودی خوب از کار درنیاد؟


    شهبازی: الان صحنه خاصی یادم نمی‌آد. ولی توی طلافروشی ممکن بود زاویه‌ها تکراری بشه.


    قادری: آخه توی عیار 14 هم مثل نفس عمیق، ریزه‌ کاریه اجرایی زیاد داریم. مثلا اون در قرمز نوشابه روی کاپوت ماشین. وقتی کامران و منصور رفتن بیرون شهر و کامران داره به گربه‌ غذا میده. یا توی همین عیار 14، صحنه‌ای که فروتن، با پلاستیک النگو رو دست زنه می‌کنه.


    شهبازی: اون صحنه کفاشی رو هم آتیش و پای لخت منصور بامزه‌ کرد.


    قادری: یا رو به رو شدن فروتن با اون بابای قلیون به دست توی پله‌ها، و وقتی دیرباز قوطی خالی قطره چشمش رو می‌ندازه آشغال‌دون ته اتاق و صداش از خارج کادر می‌آد. مثل سکه‌ای که دین مارتین توی ریو براوو می‌اندازه تو تف‌دون...


    شهبازی: ...یا اون سیگار پیچیدنه احسان، که نمی‌تونه و توی ریو براوو این هم بود...


    قادری: مطمئنی این بود؟


    شهبازی: نمی‌دونم چرا فکر کردم هست؟ نیست؟


    قادری: اینو دیگه یادم نمی‌آد. ولی فیلمت وسترن زیاد داره. اصلا خط اصلی داستانش که خود ماجرای نیمروزه.


    شهبازی: خب می‌دونی که ماجرای نیمروز رو کارل فورمن از داستان کوتاه ستاره حلبی جان کانینگهام اقتباس کرده که واکنشی به دوره مک کارتیسم بود. و اشاره به مسئولیت اجتماع و نهادهای مدنی در قبال فرد داشت. در عیار14 علاوه بر اون، مسئولیت متقابل فرد در قبال اجتماع و نهادهای مدنی هم می‌تونه مطرح باشه. که باعث تغییر مسیر داستان شده.


    قادری: همون تغییر زاویه روایت به سمت دزد قصه، که این تمهید رو خیلی دوستش دارم.


    شهبازی: در ماجرای نیمروز این فقط نهادهای مدنی و اجتماع و مردم هستن که وظایفشون رو در قبال فرد به درستی انجام نمی‌دن. کار نمی‌کنن.


    قادری: درست به همین دلیله که فکر می‌کنم امروز به فیلمی‌مثل عیار 14 نیاز داریم. این فیلمیه که آدماش اول باید تکلیفشون رو با خودشون روشن کنن تا اینکه بخوان همه چی رو به گردن اجتماع و قانون و باقی نهادها بندازن. اینجا آدما باید مسئولیت کار و تجربه‌شون رو بپذیرن، در برابر باقی فیلمای این سال‌ها که روشنفکرمون مدام داره مشکل رو به بیرون ارجاع میده. راستی برف و این فضا از همون اول توی ذهنت بود؟


    شهبازی: بدون برف که اصلا نمی‌تونست داستان جلو بره. برف به داستان کمک کرده. فکر کردم به جایی برم که بیشترین بارش برف رو داره. طبق برنامه‌ریزی به پونزده بارش نیاز داشتیم و بارندگی هم پارسال بد نبود. امسال برای گرفتن سکانس قطاری که باقی مونده بود تا اوایل دی صبر کردم. واقعا نگران شده بودم. این ور و اون ور می‌گفتم توی این کم‌آبی نگران کشاورزا هستم، ولی حقیقتش نگران این یه سکانس بودم. وقتی داشتم آخرین پلان رو همین اواخر می‌گرفتم به لقمانی و نوید می‌گفتم بچه‌ها باید بلیت سینما پنجاه هزارتومن باشه. فکرش رو بکن برای فیلمبرداری یه دقیقه از فیلمت، مثلا یه سال صبر کردی بعد طرف موقع دیدن همین یه دقیقه توی سالن، داره اس‌ام‌اس می‌خونه. بعضی وقتا دلم می‌خواد در سینما رو قفل کنم. تو سینماها رفت‌وآمد و سروصدا زیاده. فیلم پنجاه دقیقه‌اش گذشته، طرف تازه می‌آد داخل کورمال کورمال دنبال جا می‌گرده. تیتراژ آخر رو هم که اصلا نگاه نمی‌کنن. صحبت برف بود؟


    قادری: توی نفس عمیق هم برف زیاد داشتیم... .


    شهبازی: اون جام برف بود. من اصلا تو فصل گرم کار نکردم. نجوا تو پائیز و سه فیلم دیگه تو زمستون بوده. در مورد اونا فکر کنم پیش اومد، اما این یکی بی برف نمی‌شد.


    قادری: بازیگرای کار رو چطور انتخاب کردی؟ سه بازیگر اصلی‌ات نقطه قوت فیلمت هستن.


    شهبازی: این دفعه فکر کردم با بازیگرای حرفه‌ای کار کنم. با محبوبیتی که بین مردم دارن به دیده شدن فیلم کمک می‌کنن. هرسه این بازیگرا محمدرضا فروتن، پوریا پورسرخ و کامبیز دیرباز و خانم افشارزاده با خواهش من و علاقه و لطف شون به این کار اضافه شدن. بسیار همکار و باشخصیت بودن. فروتن از سر فیلم «دعوت» اومده بود و راضی و باانرژی بود. قبل از اینکه شروع به تست گریم کنه ازش چندتا عکس گرفتیم واسه صحنه تشییع جنازه‌اش. روزی که صحنه رو می‌گرفتیم خودش نبود. یکی از دوستام بهروز بهش گفت آقای فروتن نبودی چه تشییع جنازه‌ای برات گرفتن. اونم گفت ایشالا تشییع جنازه شما!


    قادری: کامبیز چه خوب بود... .


    شهبازی: خیلی بازیگر تواناییه. یه پلانی رو کات دادم، گفتم کامبیز چرا قوطی رو نمی‌بری بالا کاغذ سیگار رو با زبون تر کنی؟ خیلی خونسرد گفت: داشتم می‌بردم. دو ثانیه زود کات دادی.


    قادری: پوریا که این بهترین حضورش روی پرده سینماست. نگفت نقشم کمه تو فیلم؟ آخه معمولا نقش یک بوده.


    شهبازی: لی استراسبرگ میگه نقش کوچک و بزرگ نداریم. بازیگر کوچک و بزرگ داریم. پوریا خیلی باهوشه... .


    قادری: با شخصیت، که برای یه بازیگر حیاتیه. دختر فیلم هم انگار هنرجوی کارنامه بوده...


    شهبازی: درسته. جایی گفته بودم. وارد دفتر شد و تا نشست به نوید میهن‌دوست اشاره کردم که خودشه. درست مثل مریم پالیزبان که برای نفس عمیق اومد. باور نمی‌کنی همون جایی نشست که پالیزبان نشسته بود. هر دو در لحظه اول درست بودن.


    قادری: این رو گفتی یادم اومد. فیلمات یه خصلت جالب دارن. در عین حال که خیلی حساب‌شده سراغشون رفتی، ولی حس بداهه و لحظه همراهشونه.


    شهبازی: یه دوست منتقدی نوشته بود که اون حجله‌های تو خیابون نفس عمیق چه خوبه؛ گروه فیلمبرداری به شکل تصادفی احتمالا اونجا بودن و به حس صحنه کمک کردن. من فهمیدم اینکه گروه تدارکات از شب قبل به اون خیابون رفته بودن که کسی ماشین پارک نکنه و از شش هفت ساعت قبل از فیلمبرداری حجله‌ها رو آورده بودن و چیده بودن اصلا به چشم نیومده و طبیعی جلوه کرده. این خوبه.


    قادری: با شناختی که ازت دارم، لابد سر صحنه که میری، دکوپاژ قرص و محکمی ‌داری... .


    شهبازی: صحنه به صحنه فرق می‌کنه. ولی معمولا سر صحنه تصمیم می‌گیرم، چکار کنم. بعضی وقت‌ها همه گروه فرض کن هفده هجده نفر معطل می‌شن و زل می‌زنن به من که دارم فکر می‌کنم. بعضی وقت‌ها واقعا ایده‌ای ندارم و خب اون‌ها هم کاری ندارن و منتظرن ببینن باید چکار کنن. من هم می‌گم میشه یه کاری بکنین و منو نگاه نکنین؟


    قادری: چرا اون وقت؟


    شهبازی: به شرایط اون لحظه، به نور اون لحظه، به حال خودم و بازیگرا و همکارای دیگه نگاه می‌کنم و تصمیم می‌گیرم. مثلا جایی رو که سایه فرید روی دیوار زرگری راه می‌ره، از سایه خودم الهام گرفتم. داخل زرگری یک چراغ روشن کرده بودن تا کاست نگاتیو رو زیر نور عوض کنن و من سایه خودم رو روی دیوار دیدم. صبح شد. الان ساعت چنده؟ هنوز وسط جشنواره‌ است. باید بری فیلم ببینی.

    چهار‌شنبه - 16بهمن - روز ششم جشنواره:

    همان‌طور که می‌بینید اوضاع و احوال این صفحه به کلی تغییر کرده. رسمش این است که ستون‌های ثابت یک نشریه ویژه ایام جشنواره، ثابت باقی بمانند و سر و شکل‌شان تغییر نکند اما بعد از این که من دیشب تصمیم گرفتم اسم ستون ثابتم را از «خاطرات روزانه» به «می‌زاک» تغییر دهم، امروز فیلم «عیار 14» به نمایش درآمد و در گپ و گفت‌های سرپایی بعد از فیلم مشخص شد که امیر قادری فیلم را دوست دارد و من فیلم را دوست ندارم! از آن جا که این وضعیت پارسال هم در مورد فیلم «آواز گنجشک‌ها» رخ داد و همان وقت قرار شد در زمان اکران بنشینیم و سر آن فیلم با هم دعوا کنیم و در زمان اکران نشد که این کار را بکنیم، تصمیم گرفتیم همین وسط جشنواره و در میان همین شلوغی‌ها به جای نوشتن جداگانه ستون‌های‌مان در دو طرف این صفحه، گفت‌وگوی مکتوبی را با هم ترتیب دهیم. الان که من دارم این مقدمه را می‌نویسم ساعت یک نیمه شب است و امیر قادری دارد شام می‌خورد و حمید ابک دلش شور می‌زند که این مطلب به موقع تمام خواهد شد یا نه. هنوز نمی‌دانیم که این گفت‌وگو چیز خوبی خواهد شد یا نه و از این به بعد ادامه‌اش می‌دهیم یا کل ماجرا همین یک دفعه خواهد بود. حالا امیر بحث را شروع می‌کند تا ببینیم به کجا می‌رسیم:

    امیر قادری: از چی فیلم خوش‌ات نیامد؟

    حسین معززی‌نیا: خب، یک جورهایی جرزنی کردی! می‌خواهی اول من دستم را رو کنم؟ فعلاً این را می‌گویم که در طول فیلم خسته شدم و شخصیت‌ها کوچک‌ترین جذابیتی برایم نداشتند.

    قادری: خب، به نظرم اگر جزء به جزء برویم جلو بهتر است. مثلاً واقعاً برایت مهم نبود که کامبیز دیرباز از در وارد شود و بیاید سراغ محمدرضا فروتن؟

    معززی‌نیا: تنها کشش متصور در یک چنین داستانی همین بود ولی به نظرت این تعلیق درآمده بود؟

    قادری: نه تنها درآمده بود که اصلاً تا مدتی بعد از شروع فیلم، هر جنبنده‌ای که وارد کادر می‌شد، می‌ترسیدم که دیرباز باشد. از ماشین آلات راه‌سازی گرفته تا هر پرنده و چرنده که آن دور و برها بود.

    معززی‌نیا: نمی‌دانم در گفت‌وگویی با این مشخصات می‌شود تا چه حد وارد جزئیات شد اما به نظرم چاره‌ای نیست جز آن که مثال بزنیم.

    قادری: مکث کردی. معلوم شد مثال درست و درمان نداری!

    معززی‌نیا: به این دلیل که به هر سکانس که فکر می‌کنم به نظرم فاقد تعلیق و تأثیرگذاری لازم برای چنین داستان ملتهبی است که باید علاقه ما را به شخصیت‌ها جلب کند و کاری کند که از دقیقه اول دل‌مان شور بزند.

    قادری: یعنی از حضور محمدرضا فروتن خوش‌ات نیامد؟ من که بعد چند دیالوگ باهاش همراه شدم. یکی از بهترین انواع تولید همراهی در یک فیلم. این جا قبل از آن که شخصیت‌پردازی وارد قضیه شود، حضور خود بازیگر است که جلب‌ات می‌کند. تو یعنی فروتن فیلم را دوست نداشتی؟

    معززی‌نیا: خب، حالا بهتر شد؛ یک مثال مشخص داریم. ببین من و تو تا آن جا که می‌دانم جنس لذت بردن‌مان از فیلم‌ها یکسان است، حداقل در بیشتر موارد! اما الالن نمی‌توانم بفهمم تو که به حس و فضاسازی و لحظات کوتاه و جزدیات اهمیت می‌دهی چطور می‌توانی با یک طلافروش شهرستانی که این شکلی است و با این لحن حرف می‌زند و در ماشینش ادیت پیاف گوش می‌دهد و فرق چندانی با کاراکترهایی که در فیلم‌های کیمیایی بازی کرده ندارد، کنار بیایی

    قادری: این که خیلی طبیعی است اگر از کاراکتری که شبیه شخصیت‌های فیلم‌های کیمیایی است خوش‌ام بیاید! به جز این اتفاقاً فیلم را دوست داشتم چون شهرستانی بودن بی‌دلیل در ان دیده نمی‌شد و فکر نمی‌کنم وجود چنین آدمی در چنین شهری در دنیای امروز زیاد عجیب باشد. به خصوص که همه‌اش می‌خواهد بکند و بیاید تهران. بعد تازه تو داری درباره شخصیت‌سازی حرف می‌زنی در حالی که من گفتم این ابتدا حضور محمدرضا فروتن به عنوان بازیگر است که توجه ما را جلب می‌کند. و بالاخره این که قرار نیست در چنین فیلمی، علاقه ما به شخصیت‌ها قدم اول را در ارتباط با فیلم بردارد.

    معززی‌نیا: این شد چند تا چیز؛ شهرستانی بودن بی‌دلیل خوب نیست ولی من می‌خواهم آدمی را که در چنین مغازه‌ای و با چنین خریدارانی معرفی می‌شود باور کنم و نتوانستم باور کنم. دوم این که من نمی‌توانم حضور بازیگر را جدای از شخصیتی که قرار است بسازد ببینم. و آخر این که چطور قرار نیست در این فیلم علاقه ما به شخصیت‌ها قدم اول را در ارتباط با فیلم بردارد؟ یعنی تو از چه منظری وارد شده‌ای و چه چیزی در ابتدا جلبت کرده؟ فضا؟ رنگ‌ها؟ صداها؟

    قادری: خب این یک سیر منزل به منزل دارد. یعنی اول از همه که جذب آن گره داستانی شدم. این که دیرباز می‌آید یا نه. بعد جذب فروتن که در ادای دیالوگ‌ها و حرکات چشم و باقی اجزای صورت‌اش جذاب بود. ضمن این که خب من اجرا را هم دوست داشتم. اجرای به نظرم کم غلطی که به هر حال تجربه آغاز فیلم را برای تو به اتفاقی لذت‌بخش تبدیل می‌کند. باز می‌خواهم از آن حرف‌های بی‌ربط بزنم. فکر می‌کنم همین چیزها که در تو ایجاد علاقه نمی‌کنند است که زودیاک دیوید فینچر را دوست نداری.

    معززی‌نیا: اتفاقاً برای من خیلی جذاب است که این وسط حساب‌مان را سر فیلم‌های دیگری هم که سرشان دعوا داریم صاف کنیم ولی این یک را اشتباه کردی؛ من زودیاک را خیلی دوست دارم، فقط مثل تو فکر نمی‌کنم بهترین فیلم سال 2007 است، چون پنج شش فیلم دیگر پارسال را بیشتر از زودیاک دوست دارم. حالا بگذار اصلاً فعلاً از این مقدمه بگذریم و بعداً اگر لازم شد به آن برگردیم؛ قبول، مقدمه فیلم شامل همه این چیزهایی که تو می‌گویی هست، آن وقت از رفتن فروتن پیش پلیس به بعد ما داریم چه چیز جذابی را دنبال می‌کنیم؟

    قادری: اولاً که برای من سرنوشت این آدم جالب می‌شود. البته حالا که داری این را می‌گویی، صادقانه اعتراف کنم که در نیمه اول فیلم شخصیت محبوبی ندارم. برعکس مثلاً مورد کامران در نفس عمیق، فیلم قبلی همین فیلمساز که از همان لحظه‌ای که موبایل‌اش را در خیابان می‌دزدند دوست‌اش داریم اما گفتم که این کمبود را برای من یکی همان اجرای کم نقص و تعلیق آمدن و نیامدن دیرباز جبران می‌کند و از طرف دیگر جذابیت حضور فروتن و بالاخره این که جایزه ما برای این کمبود علاقه، پیچ مضمونی نیمه دوم فیلم است که باعث می‌شود مسیر علاقه‌مان به شخصیت‌ها تغییر کند. نکته بعد هم این که در این نیمه اول داستان، شخصا چنان درگیر حال و هوای داستان و طریقه انتقال اطلاعات و جزئیاتی مثل کار مرد در طلافروشی بودم که راست‌اش زیاد به جذابیت‌ شخصیت‌ها فکر نکردم!

    معززی‌نیا: خب، به نظرم تنها لحظات قابل قبول فیلم، همان مراجعه‌های مشتری‌ها و آن کسی که آن گردنبند «کلکلته» را می‌خواهد و رفت و آمد چند باره‌اش و قضایای این شکلی است. از این به بعد منتظر بودم ببینم واکنش فروتن چیست و دیرباز چه جور آدمی است و چه می‌خواهد. راستش فکر می‌کنم فیلمساز اطلاعات کافی درباره دیرباز به ما نمی‌دهد و اصلاً او را از ما پنهان می‌کند تا بتواند در پایان ضربه را بزند و بگوید این بابا نیامده که انتقام بگیرد اما این پنهان کردن باعث می‌شود که وسط فیلم خالی باشد و خسته کند.

    قادری: هر چی من می‌گویم تو جواب می‌دهی حالا همین یک مورد را قبول دارم! در ضمن وسط فیلم که اصلاً خالی نیست. شخصیت‌پردازی فروتن را داریم و رابطه‌اش را با قانون و مذهب و خانواده‌اش که اگر بخواهم در این باره حرف بزنم، می‌رسیم به بحث درباره مضمون اثر که اتفاقاً جدی و عمیق و چند شاخه و پیچیده هم هست اما این حرف‌ات را می‌پذیرم که امساک در دادن اطلاعات به بیننده در شرایطی که بعدا قرار است از این کمبودهای تصویری و اطلاعاتی استفاده دیگری شود، تمهید چندان سطح بالایی نیست.

    معززی‌نیا: وضعیت پیچیده‌ای شده؛ می‌خواهم یک بحث‌هایی را باز کنم و می‌ترسم جا کم بیاوریم؛ ببین من این ایده را که پلات اصلی «ماجرای نیمروز» را به هم بریزیم و آن وارونه کنیم، روی کاغذ دوست دارم؛ وارونگی جسورانه و جذابی است اما فکر می‌کنم باید همه چیزهای جذاب ماجرای نیمروز را داشت و بعد ناگهان با مهارت، بدون آن که تماشاگر شست‌اش خبردار شود، چرخید و داستان را به نتیجه نهایی نزدیک کرد. من در طول فیلم حرص می‌خوردم که چرا دیرباز را به اندازه کافی نمی‌بینم و چرا بدمن جذابی نیست و بعد در انتها فهمیدم او اصلاً بدمن نیست و خود فروتن است که بدمن است! می‌فهمم که می‌شود این کار را به شکل جذابی انجام داد ولی این جا درنیامده. ضمن این که در انتها باور نمی‌کنم دزدی با مشخصات دیرباز بلند شود بیاید توی این روستا برای این که گوشواره برای دخترش بخرد و اصلاً قصد انتقام ندارد. چرا نمی‌خواهد انتقام بگیرد؟

    قادری: خیلی ساده. چون عوض شده. چون در زندان قدر زمان را فهمیده و حالا همان طور که می‌گوید لحظه برایش مهم است و کسی که در برابرش نشسته، مهم‌ترین کسی است که در دنیا دارد. نمی‌خواهد انتقام بگیرد، چون ممکن است در زندگی به کسی بربخورد که حاضر است یک گوشواره خوشگل برای دخترش، بگذارد کف دست‌اش.

    معززی‌نیا: نشد! وارد همان بخش مناقشه‌برانگیز ماجرا شدیم. مسلماً آدمی مثل تو بی‌خود و بی‌جهت از یک فیلم خوشش نمی‌آید و حتماً چنین چیزهایی در فیلم دیده‌ای که فیلم را دوست داری اما مشکل این است که من اینها را ندیدم! من در کامبیز دیرباز این وارستگی را ندیدم. هم اتاق شدن پورسرخ با دیرباز و رفت و برگشت‌های‌شان به آن مسافرخانه آن قدر چیده شده و غیر قابل باور است که اصلاً اهمیتش را برایم از دست داده بود. حالا بیا فعلاً از این جور بحث بگذریم، چون می‌ترسم جا کم بیاوریم و حرف‌مان تمام نشود. تو با ایده‌هایی مثل سیاه و سفید کردن فلاش‌بک‌ها و سکانس بازی کردن دیرباز با آن سک وسط برف‌ها مشکلی نداری؟ پیش‌پاافتاده نیستند؟

    قادری: سگ‌بازی که نه ولی از شهبازی انتظار داشتم آن فلاش‌بک‌ها را اصلاً در فیلمنامه‌اش نیاورد، یا اگر آورد بهتر اجرایش کند اما این‌ها دلیل‌های کوچکی برای دوست نداشتن فیلمی هستند که مثلاً از تغییر زاویه دید این قدر خوب استفاده می‌کند. یا فیلمسازش چنان نبض تماشاگرش را در دست دارد که می‌داند کجا باید با یک موسیقی یا یک شوخی جو را سبک کند و دوباره حلقه محاصره را تنگ کند.

    معززی‌نیا: اجرای فیلم چطور؟ قاب‌بندی‌ها را دوست داری؟ فکر نمی‌کنی اصلاً از فضای برفی استفاده درستی نشده و به جای آن که سفیدی و سردی برف مثل «فارگو» ما را احاطه کند، به عنصری مزاحم و دست و پا گیر تبدیل شده که بی دلیل صحنه‌ها را خیس می‌کند؟!

    قادری: از جواب سوال در رفتی اما خدمت‌ات عرض کنم که اگر فیلم نماهای دور پر از برف از نوع فارگو بیش‌تر داشت، آن وقت حس خفقان آخری که مدام فروتن را تحت فشارهای افزون‌تری نشان می‌دهد، از دست می‌رفت. ضمن این که نماهای نقطه نظر شخصیت‌ها از داخل ماشین رو به جاده پر از برف را دوست داشتم. نمونه‌اش در نفس عمیق هم بود. خلاصه ما که حرف‌های‌مان را زدیم. تازه به جز فروتن بازی کامبیز دیرباز و پوریا پورسرخ را هم خیلی دوست داشتم. و البته بحث درباره مضمون مهم فیلم که یادم هست خودت گفتی به لحاظ مضمونی فیلم مهمی است. راستی عاشق آن نمایی هستم که دختر، ماشین مرد را هل می‌دهد و ضد قهرمان ترسوی ما هم چنان دارد بکس‌باد می‌کند.

    معززی‌نیا: از زیر جواب دادن به کدام سئوال در رفتم؟ آن نمایی که می‌گویی اجرای خیلی بدی دارد. ایده‌اش خوب است اما اجرای سستی دارد. فکر نکنم دیگر جا داشته باشیم؛ فعلاً فقط می‌توانم این را بگویم که هر چه تلاش کردم در نیمه اول فیلم چیزی پیدا نکردم که دستم را بگیرد و به فیلم علاقه‌مندم کند و از نیمه دوم به بعد هم کم کم بی‌تفاوت شدم و دیگر حوصله دقت در جزئیات را نداشتم. خب، بیا تمامش کنیم، ساعت سه شده و این ابک دارد فحش می‌دهد. فکر می‌کنی این گفت‌وگوی‌مان درآمده؟ ادامه‌اش بدهیم؟

    قادری: این گفتگو درباره فیلمی بود که درباره‌اش اختلاف نظر داشتیم. در این حجم و فرصت کم بهتر است سراغ موضوع‌هایی برویم که درباره‌اش هم سلیقه‌ایم که حرف‌های‌مان در یک جهت روی هم جمع شود و یک چیزی از کار درآید. و با توجه به شناختی که از سلیقه هم داریم و معمولاً هم‌عقیده‌ایم، بعید می‌دانم برای پیدا کردن چنین موضوعاتی دچار مشکل شویم. راستی نامرد گفتی «زودیاک» بهترین فیلم 2007 نیست؟ عمراً. بگو چه فیلم‌هایی بهتر است تا...

    سه‌شنبه - 15 بهمن - روز پنجم جشنواره:


    سهم ما از جشنواره امسال / برای او مرگ و برای ما زندگی

     آخیش. جشنواره اگر همین فردا تمام شود، من یکی حداقل تا به این جا یک فیلم مورد علاقه را دارم. عیار 14 به کارگردانی پرویز شهبازی. فیلم خیلی خوب و کار شده و حساب شده ای است که مثل ساخته قبلی فیلمساز یعنی نفس عمیق هنوز عزیز، در عین حساب شدگی، حس زندگی درون آن از بین نرفته است. خطر اصلی که فیلم را تهدید می کند، این است که با نفس عمیق مقایسه اش کنید. نفس عمیق فیلم نسل ما بود. باهاش زندگی کردیم. هم سینما یاد گرفتیم و هم وجود خودمان را دیدیم که در تار و پودش تنیده شده بود. الان که دوباره فیلم را نگاه کنید، پاره هایی از روح و گوشت و پوست و خون مان را می بینید که لای صداها و تصاویر فیلم جا مانده است. آخر همه اش هم کیفیت سینمایی اثر نبود. و حالا اتفاقا با یک فیلم سینمایی طرفیم. سینما برای سینما. همه چیز از این جا شروع می شود و البته به خیلی جاهای دیگر می رسد. این یک جور فیلمسازی است که باید در سینمای ایران جا باز کند و جا بیفتد. این که فیلمساز پروژه ای را انتخاب کند و به بهترین شکلی به نتیجه برساند. پروژه ای که مشخصات خاص خودش را دارد و باجی به موفقیت های قبلی فیلمساز نمی دهد. نفس عمیق آن قدر بزرگ شد که دست و پای شهبازی را برای سال های سال بست. اما حالا عیار 14 راه را باز کرده است، به عنوان فیلمی که به هیچ عنوان گامی به عقب برای فیلمساز محبوب ما به حساب نمی آید، که در بسیاری از موارد، یک پیشرفت هم هست.

    این پنج سال انتظار بعد از نفس عمیق به کنار، یکی دو سالی هم که از آغاز پروژه عیار 14 می گذرد به جای خود، این چند روز اخیر برایم قدر یک سال گذشت. و تا ظهری که فیلم را نشان ما دادند، کف دست هایم عرق کرده بود. مدام نگران بودم که نکند سوتی بشود. که فیلم شهبازی درنیامده باشد. چه ربطی به من دارد؟ خب این حس که فقط مربوط به شهبازی نمی شود. همین الان دل توی دل ام نیست که نکند حرامزاده ای ضایع، تازه ترین فیلم کوئنتین تارانتینو و دشمن ملت به کارگردانی مایکل مان در 2009 اکران شوند و فیلم های خوبی نباشند. این بخشی از زندگی پر از لذت و هراس ما منتقدهاست. و حالا که می بینم آقای کارگردان و عیار 14اش از این آزمون سربلند بیرون آمده اند، خیال ام حسابی راحت شده است. حالا با فیلمی طرفیم که می توانیم پایش بایستیم. که چند بار تماشایش کنیم. و حرف ها داریم که درباره مضمون اش، درباره حال و هوای مدرن پنهان شده درون روایت کلاسیک اش. که این فیلم شهبازی هم باز به شکل غریب و پیچیده ای، در بی زمان و بی مکانی اش، نشانه های مهمی از دوران خودش را دارد. به خصوص که این احتمالا تنها فیلم سینمایی امسال است که از زمین شروع می کند تا به آسمان برسد، ار درون آدم های گناه کارش شروع می کند تا بعد به جامعه اطراف برسد. از خود سینما شروع می کند تا به تمام جهان برسد. عیار 14 یک جهان اگزیستانسیالیستی تمام عیار است.

    خب. حالا دیگر خیال ام راحت شد. می توانم برسم به باقی جشنواره. حالا دیگر با عیار 14 فیلمسازی داریم که می توانیم با خیال راحت یک پروژه را در اختیارش بگذاریم و محصول تحویل بگیریم. فیلمسازی که هر پروژه ای را با مقتضیات خاص خودش می سازد و به نتیجه می رساند. از مقام یک تکنیسین شروع می کند و بعد تبدیل می شود به یک هنرمند، به یک فیلسوف و هر چیز دیگری که بخواهید اسم اش را بگذارید. وای تازه یادم افتاد به بازی های فیلم. این بهترین محمدرضا فروتن تاریخ سینماست + یک پوریا پورسرخ درجه یک و کامبیز دیربازی که وقتی زبان باز می کند و بازی اش شروع می شود، عیار 14 را به ثمر می رساند. درست همان جای فیلمنامه که به سنت نفس عمیق، یک تغییر زاویه دید شاهکار در مسیر روایت داریم. مثل همان کاری که شهبازی با تغییر مسیر داستان به سمت آیدا کرد، وقتی سر چهار راه منتظر منصور بود.

    چه قدر حرف دارم درباره عیار 14 که بزنم و بنویسم. مشکل ام فقط این است حالا که این حرف ها را زده ام، دل ام برای تماشای نفس عمیق یک ذره شده است. و کاش می شد سالن سینمایی جایی پیدا کرد که بشود عیار 14 را یک بار دیگر دید. فقط با یک کاری کنیم که شهبازی فیلم بعدی اش را در شرایط خیلی بهتری بسازد. او قابلیت اش را دارد. حیف است برای این سینما که احتمالا بهترین فیلم سال اش (البته هنوز چند امید دیگر تا آخر جشنواره مانده) سکانسی که می خواست جگرمان را حال بیاورد، سکانس یک انفجار بزرگ که حالا تعریف اش را نمی کنم، در چنین شرایطی با چنین امکاناتی از آب درآورد... این از این، و بعد این که راستی؛ فیلم برای تمام رفقای نفس عمیق باز هم یک نما دارد؛ جایی که از دل پنجره برف زده، دختر را می بینیم که ماشین مرد را هل می دهد و مرد قصه ما که... لامصب هنوز می ترسد. همچین دختری باهاش است و هنوز می ترسد. پس مکافات اش مرگ است.


    ...و یادداشتی درباره جلسه مطبوعاتی میزاک؛ به خدا می‌خواهیم بچه‌های خوبی باشیم، ولی...

    امروز اتفاق‌های جالبی در سینما فلسطین و جلسه مطبوعاتی فیلم «می‌زاک» افتاد. پس فرمت همیشگی این ستون را به هم می‌زنم. این شماره «ترین»ها نخواهیم داشت. حرف‌های دیگر و مهم‌تری داریم:

    بچه خوب

    به خدا دلم می‌خواهد بچه خوبی باشم. عاشق جشنواره فیلم فجرم و دوست دارم تا جایی که می‌شود کمکش کنم. دوست دارم تا جایی که از دستم برمی‌آید، کاری کنم که رونق بیشتری داشته باشد. دلم نمی‌خواهد جنجال درست کنم. همه زورم را می‌زنم که حاشیه نداشته باشم. که همان‌طوری بنویسم که به نفع جشنواره و سینما و کشورم باشد اما چه‌کار کنیم وقتی بهرام بیضایی «وقتی همه خوابیم» را می‌سازد، تهمینه میلانی «سوپراستار» را و حسینعلی لیالستانی «می‌زاک» را.

    نقطه جوش

    ما هم آدمیم بالاخره. امشب یکی از مسئولان سینمایی به‌‌م می‌گفت حالا بیضایی عصبانی بوده فیلم ساخته، تو چرا عصبانی می‌شوی چنین مطلبی می‌نویسی؟ ولی آخر ما هم آدمیم. دردمان می‌گیرد وقتی می‌بینیم استاد قدیمی سینما خودخواهی وحشتناکش را که در کیفیت کارش هم تأثیر گذاشته، به عنوان هنر و سواد به ما قالب می‌کند، وقتی بهرام بیضایی از اصطلاح «بازیگر تجاری» به عنوان عبارتی با بار منفی استفاده می‌کند (آخر این چه تقسیم‌بندی واقعاً بی‌سوادانه‌ای است؟ ارزش دانشگاه و خاک صحنه و محیط آکادمیک به جای خود اما کدام یک از این مراکز به تنهایی می‌تواند به بازیگری یاد بدهد که مثلاً ریتم و ژست و «معنا»ی راه رفتن استیو مک‌کوئین روی پرده را تکرار کند؟ بعد مک‌کوئین مثلاً یک بازیگر تجاری است یا هنری؟ اصلاً تجاری یعنی فیلم بد، بعد هنری یعنی فیلم خوب؟) یا وقتی تهمینه میلانی می‌گوید «سوپر استار» را با دلش ساخته، یا آن صحنه‌ای را می‌بینیم که دختر خوب قصه، قطعه ریتمیک را از ضبط درمی‌آورد و جایش آداجوی توماسو آلبینونی می‌گذارد که یعنی این یعنی شروع زندگی بهتر (باور کنید من هم عاشق این قطعه توماسو آلبینونی هستم و از آن هم بهتر، آداجوی ساموئل باربر اما این هیچ دخلی به این ندارد که چقدر این صحنه بدی است). آخر چطور همه این چیزها را ببینیم و صدایمان درنیاید؟ وقتی تمام این بی‌‌سلیقگی‌ها و ریاکاری‌ها و عقده‌ها و اتلاف پول بیت‌المال و کم‌سوادی‌ها را می‌بینیم که در پوشش سواد و هنر و جدیت و فهم و اسطوره و استاد به خلق قالب می‌شود، خیلی سخت است که صدایمان درنیاید. و تازه جشنواره هنوز شروع نشده است.

    پول توجیبی

    بعد تازه می‌رسیم به فیلم «می‌زاک» که دیگر تیر خلاص بود. حرف‌های داریوش ارجمند درباره عشق و باران کوثری گل در بغل و مترسک بامزه‌ای که کارگردان از محمدرضا فروتن خلق کرده بود و فضای عجیب و غریب و غیر قابل باوری که حسینعلی فلاح لیالستانی ساخته بود؛ این‌ها همه یک طرف، به هر حال لیالستانی قرار است چه تأثیری در سینمای این مملکت بگذارد که به‌ش گیر بدهیم؟ همین که هر چند سال می‌آید و جماعت حاضر در سینما فلسطین را می‌خنداند، از سرمان زیاد است. او هم اگر بخواهد بیاید همه این چیزها را به عنوان هنر و کلاس فلسفه و معناگرایی و جلوه‌هایی از شرق به خوردمان بدهد، باز عیبی ندارد. جایگاه بیضایی را ندارد که بخواهد نفوذی در فضای فرهنگی مملکت داشته باشد، پس حرجی به‌ش نیست. مشکل اما از آن جا آغاز می‌شود که برویم و درباره بودجه این فیلم‌ها کندوکاو کنیم. این که چنین فیلم‌هایی پول ساخته شدنشان را از کجا می‌آورند؟ هیچ مشکلی با این نیست که نهادهای ملی بخشی از بودجه‌شان را صرف کمک به ساخت فیلم‌ها کنند. وقتی نتیجه‌اش این باشد که داریوش مهرجویی مهمان مامان بسازد و رضا میرکریمی «خیلی دور، خیلی نزدیک» و مجید مجیدی هم «آواز گنجشک‌ها»، خب دست‌شان هم درد نکند (هر چند که طبعاً انتظار داریم دامنه این کمک‌ها آدم‌ها و طرز فکرها و نسل‌های گوناگونی را در بر بگیرد و محدود نباشد.) مشکل اما از این جا آغاز می‌شود که پول مملکت را در اختیار سازندگان فیلمی مثل «می‌زاک» می‌گذارند که تحت عنوان اخلاق‌گرایی و معناگرایی و عشق آسمانی و فیلم فرهنگی و هنر، بگیرند و بریزند توی سطل آشغال. همین حرف‌ها را زدیم که بعد اسمش را می‌گذارند جنجال در جلسه مطبوعاتی «می‌زاک». آخر بنیاد فارابی باید پاسخ دهد که چطور پولش را برای ساخت چنین فیلمی هزینه می‌کند. هر برنامه‌ریزی ممکن است اشتباه از کار درآید ولی در مورد این فیلم‌های معناگرا و از این قبیل، چنین اشتباه‌هایی دارد زیاد می‌شود.

    سوء تفاهم

    اما برگردم به حرف‌های اولم. لطف کنید دوستان و باور کنید که نیت ما خیر است. که تا جایی که امکان داشته باشد، دوست داریم بچه‌های خوبی باشیم. به ما اعتماد کنید. اجازه بدهید حرفمان را درست یا اشتباه بگوییم. نتیجه‌ چنین بحث و جدلی بیشتر به نفع برکت و امنیت ملی است تا وقتی فیلمی مثل «می‌زاک» بسازیم و پایش بایستیم و پز هنر و صداقت و عشق آسمانی را بدهیم.

    ...و اما حرف آخر

    می‌بخشید که ستون امروز کمی تلخ و تند بود. باز خدا پدر عادل فردوسی‌پور را بیامرزد و برنامه «90‌»اش را. همین الان تلویزیون روشن است و عادل دارد به عنوان یک امتیاز منفی، تصاویری از ساندویچ کثیف درست کردن در ورزشگاه اهواز را نشان می‌دهد. و بعدش تندی زیر لب می‌گوید: «فقط نمی‌دانم چرا این ساندویچ‌ها با این وضع درست کردن، این قدر خوشمزه‌اند!» آخیش. جگرم حال آمد. هنوز در دنیا آدم‌های صادقی پیدا می‌شوند که وقتی به مزه‌ای، عکسی، تصویری، لحنی، آهنگی، حرفی بربخورند که حالا به هر دلیلی دوستش دارند، نمی‌توانند جلوی خودشان را بگیرند.

    دوشنبه - 14 بهمن - روز چهارم جشنواره:

    یادداشت امیر قادری درباره فیلم زادبوم + ترین‌های روز چهارم جشنواره؛

    يعني هيچ كس به فكر قاتلان خونخوار نيست؟


     آخر جلسه مطبوعاتي زادبوم رسيدم سينما فلسطين و ديدم خانم رويا تيموريان در مقام بازيگر اثر, دارد درباره حس "انساني" آن صحبت مي‌كند و آرمان‌گرايي خودش. و اينكه هنوز ارزش‌ها برايش اهميت دارند و اينكه آثار انساني كلا اين جوري هستند. يعني ريتم نرم و آرامي دارند و آدم براي ديدن‌شان بايد حوصله كند و اينكه ما منتقدها بايد چشم و گوش تماشاگر را براي تماشاي آثار انساني تربيت كنيم. و خب، من به نظرم اين اتفاقا خيلي غير انساني است كه بخواهيم براي ارزش دادن به فيلمي، از عباراتي مثل انساني و آرمان‌گرايي استفاده كنيم. چون شايد تعريف ما از اين مفاهيم با خانم رويا تيموريان خيلي متفاوت باشد. شايد ما اين انسانيت را بخواهيم اتفاقا در فيلم‌هاي با ريتم تند كه در آن آدم‌ها انگشت‌هايشان را قطع مي‌كنند و سر همديگر را مي‌برند، بيابيم. شايد تواضع و فهم و صداقت را در آثاري پيدا كنيم كه اتفاقا ريتم چندان نرم و ملايمي نداشته باشند، عوض پرداختن به مشكلات چهار نسل در تاريخ اين مملكت، به مثلا پاي يك لاك‌پشت بند كنند و ادعاي كمتر داشته باشند. شايد سازندگان‌شان اصلا فكر نكنند كه دارند فيلم مهمي مي‌سازند. فقط اثري براي شاد كردن تماشاگران‌شان خلق كنند، اما از اين ميان شايد بشود خيلي چيزهاي ديگر هم پيدا كرد. گيرم كه سازندگان‌شان اصلا ندانند كه آرمان‌گرايي را چطور مي‌نويسند. چون آرام ‌تر و رهاتر و بي‌خيال‌تر از اين‌اند كه بخواهند با چنين كلماتي، ساحت اثرشان را آلوده كنند. مثل فيلم كره‌اي "خوب، بد، عجيب" كه سئانس بعد زادبوم در سينما فلسطين نشان‌اش دادند و وجد و شوري كه سر سكانس تعقيب موتورسيكلت با اسب و ماشين داشتم... خب، به نظرم اين هم تجربه خيلي "انساني" بود و البته هيچ ريتم آرام و ملايمي هم نداشت.با اين وجود اين را بگويم كه "زادبوم" ابوالحسن داودي فيلم محترمي است. هر چند كه به هيچ وجه كيفيت اجرايي فيلم قبلي‌اش "تقاطع" را ندارد و فيلمنامه‌اش هم از پختگي آثار قبلي همين فيلمساز برخوردار نيست. انگار با عجله نوشته شده و خيلي از صحنه‌هاي فيلم، شايد به خاطر مشكلات فيلمبرداري در خارج كشور است، كه قوت ميزانسن‌هاي دو فيلم قبلي داودي را ندارد. داودي كه من مي‌شناختم بيش از اين‌ها براي حوصله و وقت و شعور و حس زيبايي‌شناسي تماشاگرش ارزش قائل بود. (خانم تيموريان، جسارتا ما به فيلم‌هايي كه اين چيزها را رعايت كنند مي‌گوييم انساني). اما گفتم كه تلاش فيلمساز براي حل مشكلات سرزمينش، براي بي‌هويتي و جدايي نسل‌ها، براي كمبود عمل‌گرايي و يك جور نا اميدي مرموز در اين كشور قابل ستايش است. داودي به عنوان روشنفكري كه مي‌خواهد از اين فيلم براي انتقال درك و فهمش از مشكلات امروز به مخاطب استفاده كند، از آفت‌هاي روشنفكري معمول بركنار مانده. او غصه گرم كردن زمين را مي‌خورد و عوض مبارزه كور، فرمان زندگي مي‌دهد. اين درك و تفكر را كم داريم. سينماي ملي كه مدام سنگش را به سينه مي‌زنيم، بايد چنين مشخصاتي داشته باشد و از اين طريق فرد روشنفكر را به جمع ملتش اضافه كند. مشكل من اما فقط اين است كه فكر مي كنم در فيلمي به شدت بامزه و با ريتم تند و تيز و شاداب مثل نان و عشق و موتور 1000 هم مي‌شود همه اين حرف‌ها و چيزها را اتفاقا به شكل صادقانه‌تر و دلچسب‌تري پيدا كرد. با تواضع و شوخ‌طبعي كه زادبوم كم دارد. داودي با اين فيلم انگار دوباره دارد به دوران گذشته‌اش بازمي‌گردد. آفت‌هاي قديمي دوباره دارند سر باز مي‌كنند و يكي از مهم‌ترين نشانه‌هايش اين است كه عوض ساختن يك فيلم خوب خوش ريتم خوش ساخت (و درباره داودي تاكيد دارم كه دوباره بگويم متواضعانه)، به آرمان‌گرايي بند كنيم و بگوئيم و فيلم‌مان شرايط انساني دارد. اگر اين جوري باشد كه فيلم ديوانه‌ كننده ميزاك آقاي ليالستاني پر از نشانه‌هاي انساني بود. با يك ريتم كشنده و فروتني كه مثل عروسك‌هاي باتومي مدام از پشت درخت پيدا مي‌شد و داريوش ارجمند كه هي مي‌آمد بالاي سر باران كوثري مصيبت ديده مي‌ايستاد و صدايش را مي‌انداخت توي گلويش كه: "مي‌دونم دخترم كه تحمل اين مصيبت‌ها سخته..." تازه جنگ شمال هم داشت و باران و معناگرايي كه آخرش اين قدر دور و بر ما وول مي‌خورد كه انسانيت را فراموش كنيم و به يك قاتل زنجيره‌اي تبديل شويم.


    ... و ترین‌های روز پنجم


    بیست که نه... ده هم نه...



    بدترین ادعایی که در ستون دیروز نگفتم و همین‌جور در گلویم مانده: این‌که محمدرضا درویشی، سازنده موسیقی متن «وقتی همه خوابیم»، در جلسه مطبوعاتی دیروز فیلم‌، در پاسخ پرسشی در این باره گفت موسیقی‌ای که ساخته تقلیدی از موسیقی نینو روتا و کارمینه کوپولا برای «پدرخوانده» نیست. طرف فکر کرده ما...

    بامزه‌ترین ادعایی که در ستون دیروز نگفتم و همین‌جور در گلویم مانده: این‌که تهمینه میلانی در جلسه مطبوعاتی دیروز فیلمش گفت بچه‌پر‌روی مزاحم نصیحت‌ کن فیلم «سوپراستار» را بر اساس «شازده کوچولو»ی آنتوان دو سنت اگزوپری خلق کرده!

    بزرگ‌ترین غافل‌گیری روز سوم: بازی پرویز پرستویی در «بیست» که با وجود این‌که یکی از همان نقش‌های آشنای همیشگی‌اش به حساب می‌آمد، همان شخصیت مرد تلخ میان‌سالی که با مشکلات احساسی رو‌به‌روست، باز خوب بود و در مواردی تأثیر می‌گذاشت.

    آخرین دل‌خوشی که به نتیجه دلخواه نرسید: از فیلم «بیست» عبدالرضا کاهانی قبل از جشنواره خیلی تعریف می‌کردند. قرار بود یک غافل‌گیری باشد که نبود. از این فیلم‌ها کم نداریم؛ یک ایده در حد یک داستان کوتاه که کمی کش می‌آید و با اجرایی نرم و ملایم همراه می‌شود. قرار نیست تأثیر زیادی بگذارد. همین که در مواردی حس تحسین تماشاگران جشنواره را بیدار کند، برای فیلم‌ساز بس است.

    بزرگ‌ترین ضربه: بازی‌ها و فیلم‌نامه «بیست» از اجرای صحنه‌ها خیلی بهتر است؛ یک‌جور ساخت آماتوری خام. می‌شد ایده‌های کارگردان برای اجرای اغلب صحنه‌ها را خیلی زود دریافت. قطع‌ها نرم نبود. تمهیدها اغلب لو رفته بود. سلیقه‌های متوسط از این فیلم خوششان خواهد آمد.

    بهترین بازگشت: علیرضا خمسه در «بیست» سعی کرده بود خامی صحنه‌ها را بگیرد. هرجا که حضور داشت، تمام سعی‌اش را به خرج داده بود که اجرای قابل قبولی داشته باشد.

    و بالاخره عذرخواهی: از همه خوانندگان این ستون عذرخواهی می‌کنم. باید زودتر تمام کنم. برای سینمای مطبوعات، دیروز، زیادی کم‌حادثه بود. اغلب سئانس‌ها فیلم خارجی بودند و تنها فیلم ایرانی امروز فیلم بی‌آزار و محدود و کم‌سر‌و‌صدا و شاید زیادی معمولی «بیست» بود. برنامه‌ریزان جشنواره احتمالاً پیش خودشان فکر کرده بودند پس از آن روز طوفانی همراه با نمایش فیلم‌های بیضایی و میلانی، بهتر است کمی استراحت کنیم.

    ...و راستی یک عذرخواهی دیگر: حبیب ایل‌بیگی، مدیر روابط‌عمومی جشنواره مدام به ما توصیه می‌کرد که فیلم‌های خارجی جشنواره را از این‌ای که هست جدی‌تر بگیریم، و این‌که میان‌ این فیلم‌ها آثار مطرح‌تری از سینمای کشورهای غیرانگلیسی‌زبان پیدا می‌شود و مسئولان بخش خارجی برای انتخاب این فیلم‌ها کلی زحمت کشیده‌اند. البته هنوز هم نمی‌شود روی بخش خارجی تکیه کرد اما حالا که بیشتر دقت می‌کنم، می‌بینم فیلم‌های قابل قبولی در این میان وجود داشته‌اند که جدی‌شان نمی‌گرفتیم. پس سطح توقعمان را پایین می‌آوریم. دیوید فینچر و دنی بویل و مارتین مک‌دانا و آندرو استانتون و میازاکی و پاتریس لوکونت نمی‌خواهیم. فردا و پس‌فردا می‌خواهم از این دو روز باقی‌مانده حداکثر استفاده را به عمل بیاورم چند تا فیلم خارجی ببینم. بعد می‌نشینم به این امید که شاید در جشنواره سال آینده بتوانیم تازه‌ترین آثار سه استاد بزرگ، کوئنتین تارانتینو و مایکل مان و مارتین اسکورسیزی را که نمایششان برای 2009 برنامه‌ریزی شده، روی پرده سینما فلسطین ببینیم...

    ]صدایی نگران از بیرون[ امیر، بیدار شو... بیدار شو... داری پرت‌وپلا می‌گی...

    گفتم که بعد از سه روز اول جشنواره، خسته شده‌ایم و احتیاج به خواب داریم.


    یکشنبه - 13 بهمن - روز سوم جشنواره:

    یادداشت بعدی امیر قادری درباره «وقتی همه خوابیم» + ترین‌های روز دوم جشنواره؛


    برای گرفتن یک نمای درشت بی‌فیلتر آماده‌اید آقای بیضایی؟


    وقتی همه خوابیم بهرام بیضایی را دیدم و شانس آوردم که سالن شماره 2 سینما فلسطین، یک ساعت بعدش، «سقوط» به کارگردانی تارسم سینگ را نشان داد. که اگر می‌خواستیم از آن چاله پر از کینه و نفرت و ارعاب و زجر سئانس نمایش فیلم بیضایی بیرون بیاییم - خب هر کس دوا و درمان خاص خودش را دارد - دوا و چاره ما تنها خود سینما بود. باید آن آبشار رنگ و نور و نوا را روی پرده می‌دیدیم تا یادمان برود چند ساعت قبل‌اش چطور به دست استاد قدیمی سینمای ایران تحقیر شدیم. چطور به عنوان تماشاگر مورد شکنجه قرار گرفتیم. راه لذت بردن از «وقتی همه خوابیم» تنها یک چیز است؛ این که سراغ روش درمانی همیشگی استاد برویم: همه را محکوم کنیم به جز خودمان. تقصیر را گردن همه بیندازیم و ردای بی‌گناهی و سواد و فرهنگ به تن کنیم. این تنها راهی است که می‌توانیم آرام شویم. «وقتی همه خواب بودیم» فیلم محبوب بیماران روشنفکری ایرانی است. یک جور بیماری که در آن فرد، گناه و مسئولیت را از روی دوش خود، به سمت دیگران و تاریخ و سیستم پرتاب می‌کند. پس تخریب و مبارزه، به هر شکل و وسیله و سطح درک و سوادی مجاز می‌شود. مبارزه کن و فریاد بزن و از شرایط اوضاع گله کن. بیش از آن که نتیجه مهم باشد، این فرصتی است برای تو تا کسی زره آهنین‌ات را بالا نزند. که کمبودهای خودت را نبیند. که کمبودهای خودت را نبینی. به همین خاطر است که در این دنیای روشنفکرانه، ارزش روزمرگی از بین می‌رود. که استاد بهرام بیضایی در جلسه مطبوعاتی بعد از نمایش فیلم، می‌گوید که نوکر واقعیت‌های زندگی روزمره نیست. نباید هم باشد. چون این درست همان جایی است که انسان با خودش و با دیگر مردم رو به رو می‌شود. جایی که باید از حصار تاریخ و فرهنگ و اسطوره و کتاب‌‌های قطور بیرون بیاید و رو به روی بقیه بایستد. سوء تفاهم نشود. قرار نیست از بی‌سوادی دفاع کنم. باید خواند و خواند و خواند. اما چنین سوادی، تا وقتی یک جور تجربه زندگی روزمره را دربرنگیرد، تا وقتی خود فرد را در کنش و واکنشی دائمی با جامعه‌اش قرار ندهد، سواد ناکاملی است. واقعی نیست. نتیجه‌ چنین آگاهی محدودی پس از سال‌ها، می‌شود فیلمی که در آن سازنده‌اش از عالم و آدم کینه به دل دارد. که می‌خواهد انتقام زندگی نکرده‌اش را از همه، و به خصوص از تماشاگرش بگیرد. بحث حال پخش کردن نیست. این اواخر دیگر آزار و اذیت‌های فیلمساز، کم کم شکل کنش‌های فیزیکی به خودش گرفته است. انتقام جنبه فیزیولوژیک یافته است. این که چشم و گوش تماشاگر اذیت شود. سبک فیلمسازی مرعوب کننده بیضایی هم از همین جا می‌آيد. تماشاگر در مجلس مهمانی شرکت نکرده‌ است. او در سالن سینما همچون دانش آموز تنبلی است که مدام باید یادش باشد سرش را بالا بگیرد و به استاد بزرگ و مهیبی نگاه کند که با شلاق بالای سرش ایستاده است. استادی که مدام با صدای بلند فیلم‌اش، با حرکات اغراق‌آمیز بازیگران‌اش، با حرکات غریب دوربین‌اش، قرار است همه توجه‌ها را به سمت خودش جلب کند. که انتقام همه آن دانسته‌هایی که به درد گذراندن یک لحظه شاد نخورده‌اند را از دانش‌آموزان‌اش بگیرد. باز به همین خاطر است که وقتی بعد از جلسه نمایش فیلم، از استاد می‌پرسند که چرا شخصیت‌هایش این طوری حرف می‌زنند، در می‌آید که: «چون لاتی حرف نمی‌زنند. همان طور که من لاتی حرف نمی‌زنم.» این واکنش برای‌تان آشنا نیست؟ این همان بیماری و کمبود همیشگی ما نیست؟ که انگ بزنیم و اسم بگذاریم و داخل یک گنجه بگذاریم و درش را هم ببندیم؟ که اسم‌اش را بگذاریم «لات» و باقی ملت هم که باید دور شوند و کور شوند. چون اگر بخواهند بروند طرف‌اش، اسم‌اش لات بازی است، اگر دوست‌اش نداشته باشند، یعنی فرهنگ را دوست ندارد، یعنی سواد را دوست ندارند. یعنی این که از لات بازی خوش‌شان آمده است. از همه مهم‌تر یعنی استاد را دوست ندارند. از ارجاع‌های اساطیری فیلم‌های بیضایی حرف می‌زنند و کسی حواس‌اش نیست که این وسط اسطوره اصلی خود فیلمساز است. اسطوره‌ای که قرار نیست کسی به‌اش دست بزند. عوض این که به خود دست نگاه کنیم، باید به آن جایی که نگاه کنیم که نوک انگشت استاد با خشم نشان‌مان می‌دهد. پس خوشحالم از آن یکی دو ساعت زجر بردن سر فیلم آخر بیضایی، چون ساخته شدن «وقتی همه خوابیم»، همه آن بیماری‌های قدیمی را به شکلی اغراق شده بیرون می‌آورد. خود مقدس‌بینی استاد و خانواده و دم و دستگاه و گروه‌اش، در این فیلم آخر شکلی فانتزی به خودش گرفته و نفرت‌اش از در و دیوار و جامعه و همکاران – و باز می‌خواهم تاکید کنم تماشاگر – اش، ابعاد تازه‌ای پیدا کرده. این‌ نگرش اسطوره‌ای عوض این که شادمان کند، غمگین می‌کند، عوض این که وجدان‌مان را سبک سازد، به زنجیر می‌کشاندمان، عوض این که زندگی ببخشد، جان می‌گیرد. و یکی بالاخره باید به استاد قدیمی باید بگوید که جستن راه رهایی و شادی، اتفاقا محتاج طی طریق سخت‌تر و آزارهای بیش‌تری است. مسیری است که در آن اول باید با وجود و بروز خودمان رو به رو شویم. عوض این که کناری بنشینیم و تباهی و درد و مصیبت و معصیت را در دیگران ببینیم و نچ نچ کنیم. اعتراض و مبارزه و افشاگری «وقتی همه خوابیم»، روشنفکری از این نوع، بعید می‌دانم که بتواند چیزی را (به جز مجسمه بی‌خدشه خود استاد) بسازد. چنین نفرتی بعید می‌دانم بتواند چیزی را درمان کند.
    «وقتی همه خوابیم» مثل نمایش «آتش سبز» در جشنواره پیشین، راه را برای گفتن حرف‌های تازه‌ای باز می‌کند. پس در فرصت‌های دیگر باز هم در این باره حرف خواهیم زد. عجالتا اما می‌خواهم به این نکته اشاره کنم که گاف‌های روایی و ساختاری فیلم چطور در پناه چنین اسطوره‌سازی و فرهنگ‌نمایی در امان می‌مانند. در این شرایط دیگر کسی در این باره صحبت نخواهد کرد که بازی مژده شمسایی و علیرضا علوی‌تبار روی پرده تاثیر خوبی ندارد. که سلیقه استاد برای ساختن تیپ‌ای که شقایق فراهانی اجرایش می‌کند، چه قدر لوس است. دقت کنید: لوس. که ایده شروع شدن یک فیلم در فیلم از طریق خود نمایش و نه پشت صحنه چه قدر تکراری است و وقتی این قدر طول می‌کشد، چطور تماشاگر را سردرگم می‌کند. که این روش و ریتم ارائه اطلاعات، فقط آدم را عذاب می‌دهد. (هیچکاک حرف‌های به درد خوری در این باره دارد که وقتی تماشاگر نتواند اطلاعات را به خوبی دریافت کند، چطور از حوزه تاثیر فیلمساز خارج می‌شود) که تکرار همان صحنه‌های قبلی، یک بار دیگر با بازیگران تازه، چه گونه مسیر پیشرفت فیلم را در دست‌انداز می‌اندازد. بعد تازه بحث شیرینی شروع می‌شود که در سینما چطور گاهی اوقات معمولی نمایاندن چیزها از نمایشی و اغراق‌آمیز بودن‌شان، کار سخت‌تری است. این را فقط گفتم که منت‌ای سرمان نباشد که بازیگرها داد زده‌اند و میزانسن‌ها پیچید‌ه‌اند و عرق روی پیشانی سازندگان فیلم در اغلب صحنه‌ها برق می‌زند. این حرف‌هایی است که امروز و روزهای آینده درباره این فیلم و سازنده‌اش باید گفته شود. در صحنه‌ای از وقتی همه خوابیم، شخصیت اصلی فیلم زیر هجوم سنگین نور فلاش‌ها و صدای گوش‌خراش شاتر دوربین‌ها قرار می‌گیرد، که احاطه‌‌اش کرده‌اند و راحت‌اش نمی‌گذارند. متاسفم آقای بیضایی. اما به نظرم روزگار تغییر کرده‌ است. که دوربین‌ها روشن شده‌اند. که در مسیر جریان آزاد زمان و اطلاعات، دیگر نمی‌شود چیزی را در حصار کتاب‌خانه و تحسین‌ دور و بری‌ها و ادعای فرهنگ و سواد پنهان شده در دل یک جور مقدس‌نمایی و انگ زدن به دیگران پنهان کرد. که باید نور فلاش‌ها و حضور دوربین‌ها را تحمل کرد. در روزگاری که دانش به جسم سیالی تبدیل شده که می‌لغزد و نفوذ می‌کند و نه فقط در طیف و طبقه محدودی، که در زندگی روزمره و در میان مردم پخش می‌شود.
    حواس‌ام پرت شد. داشتم از «سقوط» (The Fall) تارسم سینگ می‌گفتم. از لذتی که بعدش یک سالن این طرف‌تر بردیم. فیلمی که اتفاقا پر از نشانه‌های تاریخی و اسطوره‌ای ملت‌های گوناگون است و فضاسازی و ایده‌های بصری بلندپروازانه‌ای دارد. اما سازنده‌اش می‌داند که همه این نشانه‌های اسطوره‌ای، همه آن صحنه‌های سحرانگیز باشکوه و موسیقی اپرایی بی‌بدیل شانکار لوی (کسی این موسیقی را روی CD سراغ دارد؟ هیچ جور گیر نمی‌آید) وقتی واقعا به دردش می‌خورند که هنوز احساس و دانش و تواضع گرفتن یک نمای درشت دلچسب از کودک قصه، در وجودش باقی مانده باشد.



    خفقان اخلاق‌گرایی قلابی و دشمن‌پنداری روز دوم



    بدترین روز: بعید است بدتر از این‌ها بشود روزی را در ایام جشنواره گذراند. فیلم های بهرام بیضایی و تهمینه میلانی، نه تنها خوب نبودند که حرص آدم را درمی‌آوردند. با این وجود نمایش هر دو فیلم، رویدادهای فرهنگی مهمی است. به بهانه‌شان می‌شود خیلی حرف‌ها را زد.
    درست‌ترین وعده: آخرین بند یادداشت دیروز این بود که نگران سرد بودن ستون نباشید. فیلم بیضایی پخش خواهد شد و بساط نقد رونق خواهد گرفت. خب، این هم از این.


    بهترین فرصت: همان طور که انتظار داشتم، «وقتی همه خواب بودیم» بهرام بیضایی می‌تواند جای «آتش سبز» را بین فیلم‌های موسوم به روشنفکرانه امسال بگیرد. از طریق بحث‌هایی که گرد این فیلم بیمار، به راه بیفتد، خیلی حرف‌ها می‌شود زد.


    برآورده‌شده‌ترین انتظار: پیش‌بینی می‌کردم که فیلم تازه بهرام بیضایی یک اثر خودافشاگرانه باشد. داریوش مهرجویی بزرگ را اگر کنار بگذاریم (که هر چه قدر خدا به استاد عمر می‌دهد، خواستنی‌تر می‌شود)، استادان قدیمی با فیلم‌های آخرشان دارند خیلی چیزها را لو می‌دهند. همه آن چه بخشی از پایه‌های تفکر امروز ایرانی بر پایه آن بنا شده است. مثلا به خود مقدس‌بینی و دشمن‌سازی در همین فیلم آخر بیضایی توجه کنید. و این که چطور مسئولیت از فرد، به جمع و سیستم منتقل می‌شود و بعد تمام این فرافکنی‌ها در قالب یک جور اعتراض موجه، بسته‌بندی و عرضه می‌شوند.
    روی اعصاب‌ترین تصمیم: این که فیلم در فیلم بهرام بیضایی از خود همان فیلم شروع شود و نه پشت صحنه‌اش. و این تمهید 45 دقیقه طول بکشد.


    نگران‌کننده‌ترین اتفاق: بیضایی بیش از همیشه با فیلم آخرش دارد تماشاگرش را آزار می‌دهد. عوض این که بخواهد به وجد بیاورد و بسازد و سرگرم کند، اذیت می‌کند. خشم فیلمساز از هر آن چه دارد اطراف‌اش اتفاق می‌افتد، به این ترتیب اول دامن مخاطب‌اش را می‌گیرد. و برای رسیدن به این هدف از هر ابزاری که در اختیار دارد استفاده می‌کند. از ایجاد سر و صدا گرفته تا ساز و کار روایی فیلم‌اش، و چهره آدم‌ها و نماهای بیش از حد درشت. مرعوب می‌کنم، پس هستم.


    بدترین دیالوگ تاریخ سینما: در اوج مشکلاتی که برای بازیگر زن همیشه هنرمند داستان اتفاق می‌افتد و در شرایطی که ابتذال همه جا را فرا گرفته است، دخترک معصوم بازیگر زن از صندلی عقب از مادر هنرمندش می‌پرسد: «مامان، لجن‌مال یعنی چی؟»


    و حالا بزرگ‌ترین شانس: این که بعد از فیلم وقتی همه خوابیم، «سوپر استار» تهمینه میلانی را نشان دادند تا یادمان بیاید همیشه اوضاع می‌تواند بدتر از آن چیزی که هست هم بشود.


    بهترین پیشنهاد: چی می‌شد اگر تهمینه میلانی مشکلات زنان (و حالا با این فیلم آخرش، معضلات و پلیدی‌های اجتماع) را بی‌خیال شود و مثلا برای حسین فرح‌بخش کمدی رومانتیک بسازد؟ او کارگردان قابل قبولی است. قرار نیست که همه روشنفکر باشند.


    ناجورترین تغییر مسیر: این که تهمینه میلانی به قول خودش تصمیم گرفته تا به حال و هوای هنری فیلم‌های اول‌اش بازگردد. و این که می‌خواهد مسیری که با «افسانه آه» ناتمام گذاشته بود، ادامه دهد. میلانی وقتی به شکل جدی می‌خواهد با معضلات روز اجتماع طرف شود، تعدادی از بامزه‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران را ساخته است. و حالا قرار است از این لذت محروم‌مان کند.


    بزرگ‌ترین اشتباه در انتخاب بازیگر: فرشته ظاهرا پاک و معصوم فیلم میلانی را آدم دوست دارد با دست‌های خودش ادب کند. کاراکتر بچه پر رو را جای فرشته‌ای که مدام در طول فیلم نصیحت می‌کند، اگر بگذاریم، از این بهتر نمی‌شود. به خصوص آن هزار باری که به شهاب حسینی می‌گوید: «مگه قول ندادی سیگار نکشی؟» گفتم که آدم دل‌اش می‌خواهد با دست‌های خودش...


    بر باد رفته‌ترین استعداد‌ها: استعداد کمیاب بیضایی در بخشیدن حس و حال آیینی و اسطوره‌ای به سکانس‌هایی از فیلم‌اش. حضور طفلک شهاب حسینی که بعد از محیا، حالا در سوپر استار هم اجرای قابل قبولی دارد. توانایی میلانی در سکانس چینی فیلمنامه. و بالاخره بازی خوب نسرین مقانلو در یک نقش فرعی.


    قلابی‌ترین اخلاق‌گرایی: فصل به فصل فیلمنامه و جزء به جزء هر کادر سوپر استار تهمینه میلانی. تماشاگران این فیلم امکان دارد به قاتلان زنجیره‌ای خوبی تبدیل شوند، اما این که بخواهند از اعمال و رفتار سوپر استار فیلم درس بگیرند، عمرا.



    دوست‌داشتنی‌ترین اتفاق تا به امروز جشنواره: پخش فیلم «سقوط» از تارسم سینگ. فیلم غریب و پر خون و به قول راجر ایبرت تکرار نشدنی‌ است. خوشبختانه نگاتیو فیلم را آورده بودند و نه نسخه DVD آن را. بین دو فیلم بد بیضایی و میلانی، حسابی چسبید. دیوید فینچر بزرگ فیلم را پرزنت کرده است.


    و تنها کار ممکن: امید به روزهای آینده. فیلم کنجکاوی‌برانگیز هنوز زیاد داریم. به خصوص عیار 14 پرویز شهبازی. امیدوارم بالاخره اتفاق بیفتد و دل‌مان بلرزد.







    شنبه - 12 بهمن - روز دوم جشنواره:

    ترین‌های افتتاحیه امیر قادری + یادداشتی بر تازه‌ترین فیلم بهرام بیضایی؛
    اتفاقا حالا دیگر بیدار شده‌ایم


    سینمای ما - امیر قادری: بعد از آتش سبز، حالا این وقتی همه خوابیم بهرام بیضایی است که فرصت کم نظیری برای ما فراهم کرده، تا به بهانه اش خیلی حرف ها بزنیم. وقتی همه خوابیم، فیلم افشاگرانه ای است، نه در آن زمینه ای که خود فیلم و سازنده اش ادعایش را دارند. فیلم افشاگرانه ای است نه اتفاقا درباره پشت پرده سینما و فرهنگ این سال های این سرزمین، و این که سینما را فساد برداشته و گلوی هنرمندان واقعی را می فشارند. وقتی همه خوابیم فیلم افشاگرانه ای است از منظری دیگر. درباره این نوع فیلمسازی و از این قبیل روشنفکری و جهان بینی و طبعا سبک سازنده اش. اصل ماجرا واقعا این نیست که کارگردانی که اغلب فیلم های دیگرش، فیلم های مورد علاقه ام نیستند، فیلم ضعیفی ساخته و این فرصتی است برای ما تا به اش بتازیم و بیخ دیوار قرارش دهیم. اولا که به اعتقاد بسیاری از علاقه مندان بیضایی، وقتی همه خوابیم فیلم خیلی خوبی است. بعد هم این که به نظرم آن چه قرار است به اش اشاره کنیم، نه فقط مربوط به این فیلم که در آثار دیگر این سازنده اش هم می شود ردش را گرفت. فقط این آخری – همان طور که انتظارش را داشتم – روشن تر و واضح تر همه آن کمبودها و زیگزاگ رفتن ها و مهم جلوه کردن (نه مهم بودن) ها را زیر نور می آورد و مشخص می کند.
    من البته این قدر کج سلیقه نیستم که بخواهم همه قابلیت ها و ارزش های فیلم های بهرام بیضایی را انکار کنم. همین وقتی همه خوابیم، پر است از حرکات دوربین و قطع هایی که به بهترین شکل صحنه را پیش می برند و ریتمی که تماشاگر را درگیر خودش می کند. چند دقیقه ابتدای فیلم که اصلا نیم خیزم کرد. استارت درجه یکی بود و در دوره و زمانه فیلم های دست به دیوار، سرحال و رو به راه از کار درآمده بود. اما همان طور که فیلم پیش رفت، کم کم سایه فیلمسازی بر سرمان گسترده شد که می خواست تماشاگرش را آزار دهد. که مرعوب اش کند. که مدام حضور خودش و بازیگران فیلم را به رخ اش بکشد. که کمبودها و مشکلات ای را که بسیاری از آن ها به خودش برمی گردد، به دوش مردم این مملکت و مسئولان و سیستم بگذارد. بحث سر این نیست که کمبودی وجود ندارد و مشکلی نیست. اما قطعا بسیاری از مشکلات و مسئولیت ها به خود فیلمساز برمی گردد و مدام دارد بقیه را متهم می کند. در این فیلم آخر که اصلا هسته مرکزی داستان از چنین نوع نگاه و بینشی سرچشمه گرفته است. درست مثل کودکی که مدام همه تقصیرها را گردن پدر و مادرش می اندازد و کم کم مجموع تمام این انتظارها و درخواست ها تبدیل به عقده های وحشتناکی می شود و دایره اتهام را همه، به جز خود فیلمساز و گروه اش را در برمی گیرد. یک جور خود مقدس پنداری و دیگر گریزی در فیلم وقتی همه خوابیم وجود دارد که به هیچ عنوان نمی تواند مرکز و منشا خیر برای جامعه و فرهنگ امروز ایران باشد. این فیلمی است که تماشاگران اش هم متهم اند. پس باید تحقیر و آزار فیلمساز را تحمل کنند. چه از طریق کاربرد صدا، چه روایت داستان و چه جلوه های تصویری. فیلمی است که مثلا در چهل دقیقه ابتدایی فیلم تماشاگرش را مدت ها سردرگم نگه می دارد، و این البته با تعلیق فرق می کند. به همین خاطر است که به جز انگ ها و نشانه ها، صحنه های مربوط به فیلمفارسی آقای بیضایی چندان تفاوتی با صحنه های اصلی همین فیلم ندارد. و به اعتقاد بعضی ها حتی بهتر هم هست. این دامی است که بیضایی برای خودش پهن کرده. یعنی اجازه داده تا آن چه از ان متنفر است را با آن چه تایید می کند، کنار هم بگذاریم و با هم مقایسه کنیم و به نتیجه ای معکوس آن چه مورد نظر فیلمساز است برسیم. به همین خاطر است که فیلم آخر بیضایی، گفتم که به شکل ناآگاهانه ای، خود افشاگرانه است. فرصتی که نباید از دست اش داد.
    ادامه حرف ها درباره وقتی همه خوابیم بماند برای ستون ها و شماره های بعد، که خیلی حرف ها درباره اش داریم. نکته اش اما این است که قرار است دیگر مرعوب این نوع فیلمسازی خودنمایانه، این جور خودمقدس پنداری و دشمن سازی و در موضع قربانی قرار گرفتن استادان قدیمی نشویم. نان این چیزها را خوردن، مال دورانی بود که همه خواب بودیم. وظیفه روشنفکر امروز برعکس آن چه بیضایی با این فیلم انجام داده، این است که به مخاطب اش یاد بدهد مسئولیت کارش را خودش برعهده بگیرد. نه به دوش جامعه بیندازد و نه سیستم. که آن هم به جای خود؛ اما پس از این که اول خودمان را بیدار کردیم. خودمان را محاکمه کردیم.

    امیر قادری






    شاکی‌ترین آدم: محمدرضا فروتن که معلوم نبود چرا قبول کرده مجری این مراسم باشد. وقت گوش دادن به حرف هایش (حالا همان دو کلمه‌ای هم که گفت) به عنوان یک نفر حاضر در مراسم، احساس مهمان ناخوانده‌ای را داشتم که به زور بلند شده رفته خانه کسی و میزبان همه جوره می‌خواهد به‌ش بفهماند آقا بلند شو برو پی کارت.


    خوش تیپ‌ترین آدم حاضر روی سن: باز محمدرضا فروتن. هم لباس خوبی پوشیده بود و هم اندازه ایستادن پشت چنین تریبونی بود. فقط اخلاقش... می‌گویند قبلش اعلام کرده که این جوری اجرا می‌کند، چون سبکش است. خب، سبک خوبی نیست.

    بدترین اتفاق: پخش نشدن کلیپ‌های مراسم به علت نقص فنی و همچنین پایین آمدن ناگهانی پرده و پاره شدنش که موجب مدتی وقفه در مراسم شد.

    عجیب‌ترین دلیل: می‌گویند همه این‌ها به خاطر نوسان سیستم برق بوده که دستگاه‌ها را از کار انداخته و همچنین باعث آویزان شدن پرده و پاره شدنش شده. این دومین فاجعه‌ای است که نوسان برق در مراسم رسمی ایجاد می‌کند. از جمله وقتی در مراسم افتتاحیه «آواز گنجشک‌ها» همین نوسان سیستم برق بلندگوها را از کار انداخت. این دفعه البته بلندگوها سالم و سرحال ماندند. حالا خوشبختانه یا متأسفانه. مشکل اصلی شاید این باشد که سینمای ایران و جشنواره‌اش همچنان مستاجرند. کاخ جشنواره‌ای در کار نیست و مسئولان و اهالی سینما از این سالن به آن سالن سرگردان. یکی آستین بالا بزند.

    بهترین کلیپ افتتاحیه: کلیپ خسرو شکیبایی که میثم مولایی ساخته بود، می‌توانست طولانی تر باشد (حواستان هست که این جمله اخری در این مملکت خیلی کم کاربرد پیدا می‌کند) اما قطع‌های فکر شده‌ای داشت و تأثیرگذار بود. ابراهیم حاتمی‌کیا هم که بهترین سوژه برای یک کارگردان یا ژورنالیست است و مجید برزگر این فرصت را حرام نکرده بود. به لحن و ریتم حرف زدن حاتمی کیا اگر به دقت گوش کنید، می‌فهمید چرا او بهترین ملودرام‌ساز چند دهه اخیر سینمای ایران است.

    قابل پیش‌بینی‌ترین لحظه: وقتی حاتمی‌کیا رفت روی سن، می‌دانستیم بهترین اجرای صحنه مراسم افتتاحیه متعلق به او خواهد بود. با ریتم درست و مؤثر. به خصوص وقتی از رئیس‌جمهور خواست بعد از سی سال فعالیت فرهنگی، مشکل «به رنگ ارغوان» را، مثل «درباره الی»، حل کند.

    مهم‌ترین نتیجه: اینکه فیلم‌سازی می‌تواند فیلم مؤثر و دلپذیر بسازد که بتواند حداقل در یک مهمانی، جمعی را تحت تأثیر قرار دهد. این‌طوری می‌شود در یک نشست فهمید که چرا اغلب سینماگران ایرانی فیلم‌ساز بشو نیستند.

    بهترین پیام: رسول صدرعاملی که حل مشکل «درباره الی» را نتیجه چند هفته تلاش هنرمندان و سیاستمداران دانست. همانند همه آن همکاری‌های گروه‌های مختلف در روزهای انقلاب و جنگ. و اینکه گفت کاش نتیجه تلاش بعدی، بازگرداندن دختر با استعداد سینمای ایران از برلین باشد.

    بهترین آغاز: معمولاً انتظار داریم روز‌های اول جشنواره را به عیش حرف زدن پشت سر فیلم‌ها و سازندگان‌شان و غر زدن و عیب‌جویی بگذرانیم. این‌بار اما «هر شب تنهایی» شروع خوبی بود. با یک لیلا حاتمی که اجرایش می‌تواند در ردیف بهترین بازی‌های امسال سینمای ایران باشد. اگر داستان فیلم کم دارد، دلیل نمی‌شود که اجرای حاتمی را نبینیم و فیلم‌برداری فرج حیدری و فرم و بافت سینمایی که صدرعاملی به تصاویر فیلمش بخشیده است.

    بهترین سالن: این سالن همایش‌های برج میلاد را از دست ندهید. منظره فضای بیرونش چشم نواز است. مایکل مان بزرگ اگر ایران بود و چنین چشم اندازی از تهران داشت، لحظه‌ای از دستش نمی‌داد. خود سالن و تاسیسات اطرافش هم جوری است که آدم احساس می‌کند به‌ش احترام گذاشته‌اند. در این کمبود سالن خوب برای اجرای چنین مراسمی، انتخاب خوبی از طرف برگزار کنندگان جشنواره است.

    بدترین سرخوردگی: اینکه افتتاحیه امسال آتشبازی نداشت! فکرش را بکنید بر بام تهران و آن وقت شب، چه صفایی داشت. باشد برای اختتامیه.

    یک تشکر اساسی: همین که برای یک روز هم شده، فیلم‌ها طبق برنامه و در لحظه موعود به نمایش درآمدند. هنوز که جشنواره شروع نشده ولی تشویق کردیم تا همین روند ادامه پیدا کند.


    مهم‌ترین چیزی که دلم می‌خواهد می‌توانستیم بر آن غلبه کنیم: اینکه کاش می‌توانستیم شاد باشیم بی اینکه عذاب وجدان داشته باشیم. افتتاحیه جشنواره امسال را که می‌دیدید، مناسبت‌ها و مراسم ویژه به جای خود، متوجه می‌شدید که در ناخودآگاه‌مان انگار دنبال مجازات خودمان برای لحظه‌ای شادی کردن هستیم. رنج کشیدن برای مباح ساختن لحظه‌ای تقدیر کردن و ستاره ساختن و دور هم بودن و خوش شدن. گفتم که این در ناخودآگاه ما جا افتاده و ربطی ندارد به این مراسم خاص یا مدیریت فعلی یا قبلی یا آینده.یک مراسم خصوصی معمولی را هم که نگاه کنید، اوضاع به همین منوال است.

    و بالاخره آخرین وعده: این ستون و قالب‌اش را امیدوارم دوست داشته باشید. صبر کنید جشنواره رونق پیدا کند و نمایش فیلم‌های ایرانی روی روال بیفتد، خواهید دید که چه اتفاق‌هایی اینجا می‌افتد... امروز هم بیضایی در سینما مطبوعات فیلم دارد و هم امیرخان، هنرپیشه هندی محبوب من.



    جمعه - 11 بهمن - روز اول جشنواره:

    خب بچه‌ها - از امروز با هم شروع می‌کنیم و روز به روز جشنواره را پیش می‌رویم. شما هم که فیلم می‌بینید و این مطالب را می‌خوانید، پس کامنت‌های شما بخشی از تمام این مطالب خواهد بود. شروع می‌کنیم برای بیست روز پر از عکس و فیلم و یادداشت و بحث و کامنت:


    ده فرمان برای آغاز...

     این ستون‌ها و عکس‌ها و فایل‌های صوتی قرار است در ایام جشنواره بر اساس ده فرمان زیر حرکت کند و پیش برود:


    تا جایی که شد، سعی می‌کنیم از فیلم‌ها خوش‌مان بیاید. فرقی بین عیار 14 و ملک سلیمان و مثلا صندلی خالی نیست. در لحظه ورود به سالن، ماییم و پرده سفید سینما. طبعا دل‌مان می‌خواهد فیلم خوب ببینیم تا فیلم بد.


    خلوص شرط اول است و ریا و دروغ خط قرمز. به همین دلیل فیلم بد و احمقانه‌ای که از ته دل و با صدق و صفا ساخته شده باشد، ترجیح دارد به فیلم ظاهرا تیزهوشانه‌ای که ضریب هوشی ما را دست کم می‌گیرد و فکر می‌کند می‌تواند با بازی‌های مضمونی و روایی و فنی مرعوب‌مان کند.


    اعلام کرده‌ایم که به عنوان منتقد در جشنواره فجر حاضر شده‌ایم. صاحبان فیلم‌ها هم در سالن سینمای مطبوعات با علم به همین موضوع محصول‌شان را برای‌ ما نمایش می‌دهند. از این جا به بعد اختیار کامل داریم تا درباره فیلم‌ها همان طوری حرف بزنیم که فکر می‌کنیم.


    این روزها کارگردان‌های ایرانی کمترین انتظارشان این است که از فیلم‌شان به عنوان یک شاهکار تعریف کنیم. جز این اگر باشد، کمتر از این اگر از فیلم‌شان تعریف کنیم، آن وقت می‌شویم منتقدان نان به نرخ روز خور رشوه گیر بی‌سوادی که فیلم‌ها را خوب نمی‌بینیم و مولوی سرمان نمی‌شود و مشکل شخصی با سوژه فیلم یا سازندگان‌اش داریم. این قانون به‌خصوص به خودمان مربوط است. باید جنبه‌اش را داشته باشیم. پوست‌مان به اندازه کافی باید کلفت باشد.


    سینما برای سینما. این جا بیش از هر چیز خود سینما مهم است. ما که مورخ و منجم و منبت‌کار و ریاضی‌دان و فیلسوف نیستیم. پس در حوزه‌ای که ادعایش را داریم، یعنی سینما اظهار نظر می‌کنیم. اعتقاد داریم این را اگر خوب بفهمیم، بقیه چیزها به اندازه‌ای که لازم است، خودش سر و کله‌‌اش پیدا می‌شود. پس با سینما به عنوان سینما طرف می‌شویم. این ستون ها جای عشاق سینماست.


    این جا باید رنگ و بوی زمانه را بدهد. باید معلوم شود که این ستون را در چه شرایط زمانی و مکانی داریم می‌نویسیم. این یک قانون کلی است. هر کدام از قانون‌های دیگر این مرام‌نامه، به نوعی و به نحوی در رعایت این قانون موثرند.


    همه چیز به همه چیز مربوط است. این نکته باید رعایت شود. حد و مرزی وجود ندارد. شاید این جا صحبت از یک قهرمان فوتبال شد یا یک قانون فیزیک کوانتوم، یا یک اصطلاح بازاری یا اشاره‌ای اجتماعی و سیاسی. می‌توان از هر جایی به جای دیگری رسید و می‌شود از هر چیزی مثال آورد. در دنیایی زندگی می‌کنیم که نمی‌شود چیزها را به همین سادگی از هم جدا کرد، و اصلا چرا باید جدا کنیم؟


    طرز تلقی‌ها و دسته‌بندی‌ها و چارچوب‌های قدیمی این جا وجود ندارند. فیلم هنری و بازاری نداریم. جدی و عامه‌پسند هم همین طور. تنها تقسیم بندی ممکن و موثر، همان تقسیم‌بندی میان فیلم خوب و فیلم بد است. همان طور که بین فیلم‌های گیشه‌ای، فیلمفارسی یافت می‌شود، آثار جدی و مستقل و متعلق‌ به اردوی سینمای روشنفکرانه هم فیلمفارسی دارند. شاید پیش‌کسوت‌ها فیلم بد بسازند و جوان‌های پر سر و صدا فیلم خوب، یا که برعکس. از درون ابتذال ممکن است هنر ناب بیرون بیاید و از چیزی که ظاهر هنر خالص و والا را دارد، مزخرف.


    این ستون باید خوانده شود. اگر کسی به آن توجهی نکند، بازی را باخته‌ایم. اگر قرار باشد به بقیه ایرادی بگیریم، اول باید خودمان خواندنی و دوست داشتنی و بامزه و قابل قبول باشیم. رطب خورده منع رطب کی کند.


    و بالاخره این که باید این یک ستون دو طرفه باشد. اتفاقی که در یک سایت اینترنتی می‌افتد و در یک روزنامه نه. پس منتظرم. شاید هیچ کدام از عقایدمان با همدیگر جور درنیامد و این باید این جا مشخص باشد!



     
    آبروی از دست رفته ژانر ملودرام




    1- هیچ چیز لذت‌بخش‌تر از غر زدن سر صبح اول جشنواره فیلم فجر نیست. اما چه کنیم که «هر شب تنهایی» رسول صدرعاملی را ظهر روز یازدهم بهمن در سینما مطبوعات نشان دادند و راست‌اش فکر می‌کنم از بازی لیلا حاتمی در «هر شب تنهایی» کمتر چیزی بهتر پیدا می‌شود. یک جور از خود گذشتگی از سوی او حین اجرای نقش‌اش در این فیلم وجود دارد که نمونه‌اش را در سینمای ایران کمتر می‌بینیم. حاتمی دیالوگ‌هایش را خیلی خوب ادا می‌کند، احساسات‌اش به اندازه است، و توان تاب آوردن در برابر لنز دوربین در نماهای درشت پرشمار این فیلم احساساتی را دارد. ما البته ترجیح می‌دادیم که فیلم اول جشنواره آن هم برای ظهر جمعه فیلم معمولی‌تری باشد. لم بدهیم و ایرادهای فیلم را بگیریم و گپی بزنیم در سالن و برای روزهای احتمالا شلوغ بعدی آماده شویم. ضمن این که فرج حیدری در مقام فیلمبردار، در عین استفاده از فضاهای پرنور، توانسته کنتراست، بعد و حجم به اندازه‌ای به اغلب نماهای فیلم ببخشد و بافت سینمایی اثر را حفظ کند. مسیری هم که صدرعاملی و کامبوزیا پرتوی برای تغییر مسیر زن و سیر تحول او ترسیم کرده‌اند، ساده ترین راه ممکن نیست. مسیر محو مبهمی است که که با ظرافت در لفافه‌ای از یک داستان پردازی سرراست پیچیده شده است. هر چند به هر حال مواد کم دارد و به خصوص در نیمه اول، جور کردن انگیزه برای ادامه دادن داستان، به هر حال کار سختی است. بعد همه این‌ها بگذارید کنار این که چه قدر ما ملودرام دوست داریم و این که رسول صدرعاملی در طول این سال‌ها چه طور سعی کرده همواره الگوهای روزآمدتر (شما بگویید آبرومندانه‌تری) برای قالب های ملودرام معمول بسازد. ملودرام ساختن، به خصوص در ایران کار خیلی سختی است، اما به نتیجه‌اش می‌ارزد. کاش یک روز صدرعاملی از آبروریزی‌اش نترسد و یک ملودرام بی فیلتر بسازد. نمونه امروزی گل‌های داودی که اتفاقا در برنامه خوب «نقره»، همزمان با نمایش جشنواره‌ای فیلم آخر صدرعاملی، قسمت‌هایی از آن از تلویزیون پخش شد. تکرار می‌کنم که اما مهم‌ترین امتیاز «هر شب تنهایی»، ارتباط غریب میان لنز فیلمبردار و بازیگر نقش اصلی‌اش است و حاتمی که بار همه کمبودهای فیلم را در این فرصت کمیاب به دوش می‌کشد. کمبودهایی مثل تلاش ناموفق صدرعاملی برای این که حامد بهداد، حامد بهداد نباشد و داستان نصفه نیمه‌اش. می‌ماند یادی از سکانس خوب بازسازی حال و هوای غروب حرم امام رضا (ع)، که وصف عیش است. حالا که فیلم خارج از بخش مسابقه قرار دارد، امیدوارم زمان نمایش بد و نامانوس‌اش باعث نشود که ارزش‌های آن دیده نشود.

    نمی‌خواهم توقع‌تان را از تماشای فیلم بالا ببرم. اما به نظرم اگر دل‌تان را به فیلم بدهید ضرر نمی‌کنید، به خصوص در سینمایی که این روزها کسی قدر رابطه پرده سینما و لنز دوربین و صورت تماشاگر را کمتر می‌داند.

    2- حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم، چند ساعتی به آغاز افتتاحیه جشنواره فیلم فجر و آغاز سال نوی سینما مانده. پس بهانه خوبی است که یادی کنم از جشن پریشب روزنامه فرهنگ، به خصوص به خاطر موضوع تازه‌اش و بعد هم به این دلیل که از دو سینماگر محبوب‌ام بالاخره به بهانه‌ای قدردانی شد: جناب آقای کاظم افرندنیا و سرکار خانم حمیده خیرآبادی. آخرین بازماندگان نسل هنرمندانی که درجه بالایی در هنر دست یافته بودند، هنرمندانی که «خوب‌ای از خودشان بود» و نه مثلا از متن، یا نقش، یا کارگردان، یا...
    شما هم بنويسيد (99)...



    دوشنبه 9 دي 1387 - 2:17

    ته همه سوال‌های عالم...

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (266)...

    سه شنبه دهم بهمن ماه - 2

    هیچ چیز به اندازه خواندن متن این خبر که صوفیا برایم فرستاد، نمی‌توانست این قدر خوشحال‌ام کند: http://khabaronline.ir/news-2864.aspx

    و این که بخش اول کامنت «صالح» را از دست ندهید.

    دوشنبه هفتم بهمن ماه - 2

    حالا آخر برنامه است وعادل  فردوسی‌پور و عزیز محمدی بعد از همه دعواهای هفته‌های اخیر دارند با هم حرف می‌زنند و بحث می‌کنند و هیچ مشکلی هم نیست. هر دو هم آرام و رها و راحت‌اند. هورا... این همان لحظه طلایی بود که باید به‌اش می‌رسیدیم.

    دوشنبه هفتم بهمن ماه - 1

    90 شروع شده و مثل همیشه است. فواد اس ام اس زده که نگاه کن؛ عادل دارد می‌خندد...

    یکشنبه ششم بهمن ماه

    آهای خانم‌ها و آقایان؛ رفقا از خواب بیدار شوید. جشنواره دارد شروع می‌شود و باید انرژی‌تان را آزاد کنید. چه در سایت و چه در صف‌های جشنواره. این لینک مطلب من است در آستانه جشنواره: http://www.cinemaema.com/NewsArticle5991.html

    بعد هم این که ناغافل تریلر بنجامین باتن را دیدم و در لحظه‌ای که بلنشت دم در تئاتر برگشت و گفت: بنجامین... دل‌ام هری ریخت پایین...

    و بالاخره این کامنت یکی از مهمان‌های ناشناس کافه روزنوشت به اسم z، امشب ام را ساخت: «دارم یاد می‌گیرم که اصل هنر، در تغییر کردن است؛ نه تغییر دادن.»

    5شنبه سوم بهمن ماه

    فارست ویتاکر نامزدهای جایزه اسکار را اعلام کرد و «ماجرای عجیب بنجامین باتن» در سیزده (به قول جواد: 12+1) رشته نامزد دریافت جایزه شد. بیبیب... (در مورد در بروژ که راست‌اش انتظاری نداشتیم. ولی عجیب بود که وال ای در رشته بهترین فیلم زنده نامزد نشد.)

    چهارشنبه دوم بهمن ماه

    ...شايعه بازگشت قطبي به پرسپوليس خبري است كه اين روزها در رسانه‌هاي مختلف مطرح مي‌شود. اتفاقي كه با توجه به جمع بندي همين رسانه‌ها درگمانه زني‌هايشان براي بازگشت قطبي به پرسپوليس اين روزها بيشتر از گذشته به واقعيت نزديك‌تر شده است هر چند كه مدير برنامه‌هاي قطبي در گفت وگو با ايسنا اين خبر را به گونه‌اي حرفه‌اي رد مي‌كند...

    سه شنبه اول بهمن ماه

    دیشب خیلی شب غمگینی برایم بود. من که به برخوردهای سیاسی کاری ندارم. برنامه فردوسی‌پور و آخوندی را هم ندیده‌ام. ولی این که فردوسی‌پور سرحال نبود، خیلی غصه‌ام شد. ده سال است که مهمان برنامه‌‌اش هستم و این اولین باری بود که تحویل‌ام نگرفت. که به وجدم نیاورد. دست‌ام نمی‌رسد که لپ‌اش را بکشم و خوشحال‌اش کنم. بعد وقتی گریه‌ام گرفت که برای یک لحظه اعتصاب‌اش را شکست و به سیاق عادل قدیم از دهن‌اش درباره توپ جمع‌کن‌های فحاش مشهدی از دهن‌اش پرید: «اونا معروفن.» عادل نباشد تماشاگران تیم ملی علی دایی از این 800 نفر هم کمتر خواهند شد. توپ جمع‌کن‌های مشهدی هم بزرگ خواهند شد و نخواهند فهمید که کاش زندگی‌شان را به فحش دادن تلف نکرده بودند. این لینک آخر مطالب من است. از بنجامین باتن تا در بروژ و 90:

    http://www.cinemaema.com/NewsArticle5930.html

    (راستی همین الان در کامنت امین خواندم که دیشب پریشب محمد صالح‌علا برنامه‌اش را تقدیم کرده به عادل فردوسی‌پور و خانواده‌اش. آقا مخلصیم.

    و برای این که شب به شما خوش‌تر از من بگذرد؛ این تصویر جلد ریلیز جدید کمپانی کرایتریون از «چانکینگ اکسپرس» وونگ کاروای است:

    در ضمن ببینید آرم کمپانی کرایتریون را طراح محترم جا کار گذاشته است.


     

     

     

     

     

     

    یکشنبه 29دی ماه

    با احترام به نظرات همه، در شرایطی که فکر می‌کردم این یکی فیلم استاد دیگر سوتی است، با احترام به علی آذری که شرایط مناسبی برای تماشای این فیلم فراهم کرد، بعد از یک تا صبح بیداری بعد از نمایش فیلم، در شرایطی که به نظرم می‌رسد این فیلم و سازندگان هیچ احتیاجی به تعریف من و هیچ تماشاگر و منتقد دیگری ندارد، چون به عنوان یک کلاسیک برای تماشاگران سینما در دنیا باقی خواهد ماند، با وجود این که بهترین فیلم 2007 هم برای من «زودیاک» از همین کارگردان بود، ضمن حفظ قدر وال ای و شوالیه تاریکی و در بروژ، با این که از شما خواهش می‌کنم آن نسخه از فیلم با کیفیت و زیرنویس خوب را ببینید تا ذهن و چشم‌تان را مشغول کند/ تا رهای‌تان نکند، به نام آبروی از دست رفته داستان‌گویی در سینما، زانو زده در برابر دیوید فینچر و اریک راث، و با بیان این که برای هیچ فیلم امسال این قدر دوست نداشتم که بنشینم و یک متن مفصل بنویسم، احتمالا بهترین فیلم 2008 را حضورتان اعلام می‌کنم:


    «ماجرای شگفت انگیز بنجامین باتن»




    جمعه 27دی ماه

    شما آدم غمگینی هستید؟

    بالاخره فراست/نیکسن را پیدا کردم و در جا دیدم. همانی که فکر می‌کردم. شاید نه به اقناع کنندگی در بروژ و وال ای و شوالیه تاریکی، ولی پیش و بیش از هر کدام از فیلم‌های امسال، یک «ضیافت فیلمسازانه» است. بیش‌تر عشاق سینما ببینند تا هواداران افشاگری‌های سیاسی. این را درباره پدر این قبیل فیلم‌ها هم می‌شود گفت: تمام مردان رئیس جمهور. بعدا درباره‌اش بیش‌تر حرف می‌زنیم.  وقتی تعداد بیش‌تری از شما این فیلم را تماشا کردید.

    پنجشنبه 26دی ماه

    اول این که کامنت‌های بهروز خیری و مهتاب (درباره «مونیخ») را از دست ندهید. کامنت بهروز می‌تواند باب بحث خوبی راجع به عقلانیت را در کافه باز کند. مثل بحثی که بین ف.م.ا و مصطفی این جا شروع شده. نظرسنجی کاوه درباره بهترین بازیگرهای هزاره جدید را هم می‌خواهم خورد خورد پیش بروم. فعلا ویل اسمیت در «در جستجوی خوشبختی». بعد هم این که شما هم مثل من با این تیم پرسپولیس و جو و کلاس و حال و هوای خاص‌اش در دوران وفور ایمان در وطن، خاطره‌ها دارید؟ که نشانه‌های کلان‌ آن عصر عبارت بودند از: مجتبی محرمی (شیره‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌) و مرتضی کرمانی مقدم (شیره‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌)... که مجتبی همیشه با چهار زده بود چون از کلانتری درش آورده بودند، اما مرتضی یک پشت موی دم کفتری داشت که بیا و ببین.

    سه شنبه 24 دی ماه

    این یادداشت من درباره گلدن گلاب است که در بخش سینمای جهان سایت سینمای ما چاپ شده. وحید و پیمان و باقی بچه‌ها آن قدر پایمردی کرده‌اند که این بخش از سایت هم به یک رسانه درست و حسابی تبدیل شود. می‌خواهیم بیش‌تر به‌اش برسیم. کامنت‌هایش دل‌گرم کننده‌اند. شما هم پایه‌اید؟

    ضمن این که این مطلب سیدآریا قریشی (که از دانشجویان جنوبی است و این مطلب را از اهواز یا آبادان برایم فرستاده) در بخش سینمای جهان از دست ندهید. درباره شوالیه تاریکی است و لینک‌اش از این قرار است. به‌ام اعتماد کنید. ارزش خواندن دارد:

    http://jahan.cinemaema.com/module-pagesetter-viewpub-tid-1-pid-2125.html

    راستی مقاله گلدن‌گلاب‌ام:(نظرسنجی رضا را هم دریابید. هر کدام از ما قبل از مرگ می‌خواهد کجا یا پهلویباشد؟ نترسید. صادق باشید و بیایید وسط)

    دو غول

     وقتی در یک نمای دور از ته سالن، دوربین یکی از حضار را نشان داد که صندلی گذاشته روی کول‌اش و دارد از این سر سالن می‌رود آن ور سالن، معلوم شد که گلدن گلاب، با اجرای باشکوه و گران‌قیمت و زیادی زمان‌بندی شده مراسم اسکار چه قدر فرق دارد. به همین خاطر تواضع همیشگی استاد اسکورسیزی، وقتی یک گوشه سالن ایستاده بود و مثل بچه‌ها با شوق و ذوق، برای استیون اسپیلبرگ دست می‌زد که آمده بود جایزه افتخاری‌اش را بگیرد، این جا بیش‌تر به دل می‌نشست تا روی سن سالن عظیم کداک تیه‌تر. مراسم نامنظمی نبود. اما می‌شد دید که حضار راحت‌ترند و مدام نگران تمام شدن وقت صحبت کردن‌شان نیستند. ضمن این که حضور تقریبا تمام هنرمندها و ستاره‌های مهم امسال، نشان می‌داد که برای ملت، گلدن گلاب خیلی اعتبار دارد.
    - اگر کیت وینسلت و دو جایزه هم‌زمان‌اش در رشته‌های بهترین بازیگر نقش اصلی و نقش مکمل زن را کنار بگذاریم، و همچنین کالین فارل را برای بهترین بازیگر مرد فیلم‌های کمدی و موزیکال، برای «در بروژ»، به این نتیجه می‌رسیم که مراسم امسال شگفتی چندانی نداشت، و همه چیز تقریبا طبق پیش‌بینی‌ها پیش رفت. شاید به همین خاطر بود که وینسلت و فارل، هیجان‌زده‌ترین برنده‌های آن شب بودند. وینسلت که اصلا داشت از دست می‌رفت، در شرایطی که رقیب اصلی‌اش در مراسم اسکار، یعنی سالی هاوکینز، این جایزه را در رشته‌ای دیگر، یعنی بهترین بازیگر زن فیلم‌های کمدی و موزیکال گرفت. اتفاقی که در اسکار نخواهد افتاد. اما به جز هاوکینز، رقیب مطرح‌تر وینسلت، آن هاتاوی دوست داشتنی برای فیلم «ریچل ازدواج کرد» بود که روی کاغذ شانس بیش‌تری داشت، اما باخت. بین بازیگران مرد، به جز فارل «در بروژ» که داورها هوای ما را داشتند، در رشته بهترین بازیگر مرد، رقبای اصلی در بخش فیلم‌های درام متمرکز بودند. باز شان پن برای فیلم «میلک» از میکی رورک برای «کشتی‌گیر» شانس بیش‌تری داشت. اما معمولا داورهای هر مراسمی، امتیازی هم برای بازگشت دوباره قائل می‌شوند که این بار شامل حال رورک شد. باقی معلوم بود نمی‌گیرند و در مراسم اسکار هم رقابت اصلی برای کسب جایزه بین این دو نفر خواهد بود. «در بروژ» به نظرم فکر حتی نامزد شدن در اسکار را هم باید از سرش بیرون کند. (یعنی که تا همین جایش هم شانس آورده‌ایم) قطعی‌ترین جایزه در بخش‌های پرشمار و گوناگون بازیگری اما مربوط به هنرمند جوانی می‌شد که در سالن حضور نداشت. چون اصلا دیگر زنده نیست. هیت لجر برای نقش جوکر فیلم «شوالیه تاریکی» برنده قطعی بود که کریس نولان جای‌اش جایزه را گرفت. و ما دل‌مان می‌خواست فکر کنیم که دارد گریه‌اش را کنترل می‌کند. به هر حال من اگر جای نولان بودم احساس عذاب وجدان می‌کردم. فرو رفتن در نقش‌ای مهیب و تاریک مثل جوکر (این‌ها چند تا صفت کلیشه‌ای نیستند. این یکی از عجیب‌ترین نقش‌های منفی تاریخ سینماست که شخصیت‌های منفی سینمایی را وارد عرصه تازه‌ای کرده) قطعا یکی از عوامل فاصله گرفتن لجر به عنوان بازیگر این نقش از دنیای اطراف‌اش بوده که منجر به اوردوز کردن‌اش شد. راستی برنده شدن سالی هاوکینز در رشته بهترین بازیگر زن فیلم‌های کمدی و موزیکال را هم می‌شد پیش‌بینی کرد، و نکته جالب حضورش روی سن، این بود که از فرق سر تا نوک پایش معلوم می‌کرد که ربطی به دنیای پرزرق و برق ستارگان ینگه دنیا ندارد. تابلو بود از راه دور آمده و برای یک بار هم که شده مهمان این مراسم است. درست شبیه بازیگران نوجوان هندی فیلم «اسلامداگ میلیونر» (که همه جایزه‌های اصلی را برد) که وارد یک دنیای تازه شده‌ بودند، و بازی را به همان اندازه که لیاقت‌اش بود، جدی گرفته بودند. به خصوص وقتی فیلم‌شان اولین جایزه را برای موسیقی برد که چه قدر ذوق کرده بودند. بعد جایزه‌های دیگر که کم کم ماجرا برای‌شان عادی شد. اصلا این که برندگان بهترین فیلم یا مجموعه سینمایی و تلویزیونی، با تمام عوامل حاضر در سالن روی صحنه می‌آمدند، اتفاق جالبی بود و خصلت دورهم‌ای مراسم را تشدید می‌کرد. از این که «اسلامداگ میلیونر» هم اغلب جایزه‌های اصلی مراسم را برد، نباید تعجب کرد. فیلم خوب و شسته رفته‌ای است که سلیقه‌های مختلف را راضی می‌کند، نبوغ سلیقه‌های خاص را نمی‌شود در آن پیدا کرد، اما به اندازه کافی ویتامین دارد و برای خودش یک غذای مقوی است. مهم‌ترین رقیب‌اش کارتون «وال ای» معلوم نشد چرا در رشته بهترین فیلم نامزد نبود. عوض‌اش پیروزی بسیار قاطع‌ای در رشته بهترین فیلم انیمیشن داشت و آن صحنه‌ای هم که ازش نشان دادند، وقتی وال ای دست ایوا، یک دانه لامپ می‌دهد که روشن می‌شود، دل‌مان را برد. و همچنین «شوالیه تاریکی» که باز جایش در رشته‌های بهترین فیلم درام و بهترین کارگردانی خالی بود. از بین باقی رقبای حاضر، بعد از اسلامداگ، «ماجرای حیرت‌انگیز بنجامین باتن» و دیوید فینچر بیش‌ترین شانس را داشتند که اتفاقی برای‌شان نیفتاد. بهترین بخش مراسم امسال گلدن گلاب اما هم‌نشینی دو غول، دیوید فینچر به عنوان کارگردان و اریک راث در مقام فیلمنامه‌نویس این اثر بود که هر دو پشت یک میز نشسته بودند و دوربین که نشان‌شان می‌داد، فکر می‌کردی زمین این جا سنگین‌تر است. هر چند این اولین بار بود که فینچر وسواسی و ر عین حال چت مخ را در یک مراسم رسمی می‌دیدیم. این همان یک جور ناکامی برای سلیقه‌های خاص است که درباره‌اش حرف زدیم. خلاصه، آقایان فینچر و راث در ساخت تعدادی از بهترین فیلم‌های دهه اخیر سینمای جهان حضور داشته‌اند و به کمک هم فیلمی خلق کرده‌اند به اسم بنجامین باتن که هنوز ندیده‌ام‌اش. اگر تماشای‌اش کردم، فردا در صفحه آخر فرهنگ آشتی، درباره‌اش برای‌تان می‌نویسم.
    - در مراسم گلدن گلاب امسال، تام کروز بود که شب خوش نهایی را به حاضران در سالن و میلیون‌ها تماشاگر دیگر این مراسم در سراسر دنیا گفت.

    یکشنبه 22 دی ماه

    عاشق دو ساعت اول هرسفرم و این جاده‌های پرپیچ و خم که رانندگی در آن‌ها شبیه نواختن درام در یک گروه موسیقی راک است. یک روز بالاخره توی جاده چالوس می‌میرم. حالا که این دو عکس گیرم آمده، نشستم و مدت‌ها به‌اش خیره شدم، بس که تماس یکی از بچه‌های روزنوشت ذهن‌ام را مشغول کرد. بی‌خیال حاشیه. بچه‌ها خواهش می‌کنم کار کنید. اجازه ندهید ارتباط‌تان با همدیگر به ایجاد گرفت و گیرهای ذهنی ختم شود. از عمرتان استفاده کنید و از چشم و گوش و مغز و حس بویایی تان. از من قبول کنید که ریشه اغلب گرفتاری‌ها درون خود ماست. اول دیو درون و بعد موانع بیرون. راستی دربارهم یادداشت دیروز درباره «دسته شیرازی‌ها» بچه‌ها تماس گرفتند و گفتند که این علی‌سینا آذری سردبیرسایت خواندنی دسته جداگانه با آن علی آذری فرق می‌کنند. و این که بچه‌ها هنوز فعال‌اند که خدا را شکر. برویم سراغ جاده‌ها:

     

     

    این ترانه را مصطفی حوادی میل زد که بشنوم نگو سال‌هاست که عاشق این آهنگ‌ام. متن‌اش را شما هم بخوانید و ترجیع‌بندش را تکرار کنید. جواب می‌دهد. روی یک طول موج بودن یعنی همین.

    Every dream that I dream
    Seems to float on by
    Like a cloud in the wind
    Way up in the sky
    Every move that I make
    Seems to be the wrong way
    Like a cold black night
    After a summer day

    What can I do
    What can I do
    Nothing to say but it used to be
    Nothing to say but it used to be
    What can I do

    You still play my guitar
    With a smile on my face
    Now everything's changed
    My whole life's rearranged
    From the day I was born
    Sidle Jinks was my name
    Though I tried and I tried
    That name still remains

    What can I do
    What can I do
    Nothing to say but it used to be
    Nothing to say but it used to be
    What can I do

    What can I do
    What can I do
    What can I do
    What can I do

    I hear voices all singing
    But no one is there
    It's a ghost of my life
    Bringing past tense to mind
    Lokin' key inside me
    From the freedom and sin
    Oh come let me in
    I'll start all over again

    What can I do
    What can I do
    Nothing to say but it used to be
    No no no no no no no no no
    What can I do
    What can I do
    What

    شنبه 21 دی ماه

    برای شیراز و عشاق فعال سینمایی‌اش

    کامنت آخر سوفیا درباره سایت دسته جداگانه (band-a-part.com) یادم انداخت به این سایت سری بزنم که چند بار اس ام اس به روز شدن‌اش را برایم زده بودند و نرفته بودم ببینم‌اش. حالا هم نمی‌خواهم درباره سایته صحبت کنم که برای خودش کوشش جذاب و به درد خوری است آن هم  در شرایطی که در اغلب نشریات ما دیگر مطلب تحلیلی خوب چاپ نمی‌شود، چه ترجمه و چه مطلب اریجینال ایرانی. یکی دو پرونده‌ای هم که این جا و آن جا درمی‌آوریم، این قدر طول می‌کشند و آدم دست تنهاست که دیگر از دهن می‌افتد. پس این سایت را از دست ندهید. جز این اما سر زدن سر صبحی به این سایت، به خصوص این خاصیت را داشت تا یادم بیفتد همیشه می‌خواسته‌ام درباره بر و بچه‌های سینمایی شیراز چیزی بنویسم و یادی بکنم و نشده. نمی‌دانم این آقای «علی‌سینا آذری» که نام‌اش به عنوان سردبیر سایت آمده، همان علی آذری خودمان است یا نه. (یکی از بچه‌های آن جا خبری در این رابطه بدهد)، هر چه هست اما در شیراز و در چند سال گذشته، گروهی عاشق فعال سینمایی شکل گرفته‌ که نمونه‌اش را هیچ کجای دیگر ایران نمی‌بینید. این‌ها جلسه نمایش فیلم برگزار می‌کنند، مهمان دعوت می‌کنند، می‌نویسند، تولید می‌کنند، مخاطب جمع می‌کنند، زحمت می‌کشند، فیلم می‌بینند، فیلم کشف می‌کنند، واقعا کار می‌کنند، با هم حرف می‌زنند و از همه مهم‌تر این که: خسته نمی‌شوند. همین نوید غضنفری خودمان هم ریشه‌اش آن جاست. یکی از همان عشاق فعال که یادگار عزیز جمع‌هایی است که واقعا نمونه‌اش را هیچ کجای دیگر ندیده‌ام. دوستانی داشته‌ام در سراسر ایران که چند وقتی شور سینما برشان داشته، فعالیت‌های موقتی داشته‌اند، زحمت‌های به درد خوری در دوران دانشجویی‌شان کشیده‌اند. اما هم عمر این فعالیت‌ها کوتاه بوده و هم زود جمع‌شان از هم پاشیده. پس نه فقط به خاطر کیفیت بالای فعالیت‌ها، که بیش‌تر این همبستگی و استمرار «بر و بچه‌های سینمایی  شیراز» است که مرا کشته. علی آذری، فواد دهقانی، بابک علوی... به خدا یادم نیست. تعدادشان زیاد است. پیمان جوادی و گروه مترجمان‌اش! هم که در بخش سینمای جهان سیات «سینمای ما» خیلی به وحید کمک می‌کنند. (راستی باید یک فکر جدی‌تری برای این سینمای جهان بکنیم که پتانسیل و مخاطب‌اش را دارد)خلاصه اسم همه یادم نیست. نوید باید کمک‌ام کند. سحر و حنانه و خاطره هم که با ان محیط و گروه در ارتباط‌اند. باید ویژه‌نامه‌های بچه‌ها درباره سینمای ایتالیا، پل نیومن و... را ببینید. آن گروه و این بچه‌ها باید بیش‌تر دیده شوند که لیاقت‌اش را دارند. نه فقط به عنوان عشاق فعال سینما که به خاطر دور هم ماندن‌شان و هنوز کار کردن‌شان. (این قدر فاصله‌ای که گاهی می‌شنوم بین‌شان افتاده، طبیعی است و اصلا خاصیت چنین جمع‌هایی است.) از صد متری محل فعالیت‌شان بوی موریکونه و آلن دلون و دسته سیسیلی‌ها می‌آيد. (حالا نمی‌دانم از این همه عطر و بد در تاریخ سینما، چرا بوی این فیلم احتمالا نه چندان مهم را می‌دهند)... توی پالپ فیکشن، جان تراولتا برای ساموئل ال جکسن، از ویژگی‌ها و دم و دود کشور هلند حرف می‌زند، و جکسن برمی‌گردد و به‌اش می‌گوید: پس جای من اون جاست پسر. بچه‌ها را که می‌بینم یا خبرشان را می‌شنوم، خود شیراز هم رفته‌ام چند بار، یاد این دیالوگ پالپ می‌افتم.

    در شماره‌های مختلف مجله اینترنتی دسته جداگانه به مطالبی برمی‌خورید درباره سینمای B آمریکا، ژاک ریوت، دیوید بردول، نیکلاس ری، و یک «برخورد کوتاه» کوچولوی نازنین.

    این عکسی هم که می‌بینید مربوط است به رستورانی به اسم «برخورد نزدیک» که یاد و خاطره فیلم شاهکار استاد را می‌شود در گوشه و کنارش دید. در سایت اینترنتی‌شان این جوری برای خودشان تبلیغ کرده‌اند. باشد که بر و بچه‌های عشق سینمای شیراز یک رستوران و کافه سینمایی هم داشته باشد، به اسم دسته سیسیلی‌ها! (که به جان خودم واقعا نمی‌دانم چرا همه‌شان بین این همه فیلم بزرگ، بوی این فیلم را می‌دهند!)

    We serve wonderful home cooked lunches, morning coffees,  afternoon cream teas and evening meals - all to be enjoyed in the surroundings of our beautifully restored and decorated original station building, built in 1845. Take your refreshments in one of our three dining areas - as well as the Brief Encounter room, meals and teas are served in our main dining room, amongst a wonderful display of railwayana, potted palms and a piano or, for a more intimate experience, perhaps try our wonderfully atmospheric Victorian Station Masters' Parlour. In winter, you might enjoy a delicious and indulgent cream tea next to one of our open fires - wonderfully nostalgic and extremely comforting - and in summer perhaps sit at a table out on the platform itself, and enjoy our beautiful and award-winning floral displays.

      In our restaurant we pay homage to one of the most fondly remembered classic British romantic films of all time, Noel Coward's "Brief Encounter".

     

    سه شنبه 17 دی ماه


    امروز دوباره برگشتم که این کامنت احسان ب را اضافه کنم. که صفحه اول سایت هم گذاشته‌ام‌اش. کاش بیش‌تر بنویسید و اسم کامل‌تان را هم بیاورید:

    این قضیۀ روشنفکری و سینما که به بهانۀ بده بستان کلامی آقای اصلانی و امیر قادری در کافه در گرفته بحث جالبی است. به باور من در کشوری که از همان ابتدا نهال روشنفکری در آن کج کاشته شده و هیچگاه به جز دوره ای کوتاه از تاریخ معاصرش، "جریان روشنفکری" سالمی نداشته است این قبیل پدیده ها و این جور روشنفکر نمایی ها اصلأ چیز عجیبی نیست. تاریخ معاصر ما زخم خوردۀ روشنفکرنماهاست. حالا بنده خدا آقای اصلانی که یک فیلمساز است و آزارش به کسی نمی رسد. آبشخور این معضل را به نظرم باید از همان ورود پدیدۀ "منورالفکری " به ایران جستجو کرد... روی همین حساب نهال نوپای روشنفکری و مدرنیتۀ ایران( که با ظهور سالم ترین جریان روشنفکری در تاریخ معاصر ایران در دهه های ابتدایی قرن چهاردهم هجری دوباره جانی گرفته بود) در برابر اولین امواج توفان سهمگین "چپگرایی کور" قافیه را باخت . طعنه امیز اینجاست که روشنفکری ایران هنوز از خوان اول مدرنیته نگذشته به ورطۀ رادیکال ترین "نقد مدرن" از همین مدرنیته، آن هم ورسیون موعجج و کج فهمیده شده اش، در غلتید و خوب نتیجه هم که قابل پیش بینی است.از این به بعد شاهد فاجعه بارترین برهه از تاریخ روشنفکری ایران هستیم. از اینجا به بعد دورۀ عصبیتها و عصبانیتها و موجگرایی هاست و محصولش هم روشنفکرنماها. ترکیب آن چپگرایی عصبی با "غرب ستیزی" بیمار گونه ای که عکس العملی بود به مدرنیزاسیون بی عمق و ریشه و ایضأ کج فهمیده شدۀ نظام حاکم- به ظهور روشنفکر نماهایی چون... انجامید. هنر بطور عام و سینما بطور خاص هم نمی توانست مصون از روشنفکری بیمار دوران خود باشد و نبود. در همۀ تاریخ معاصرمان تا آن دوران به غیر از "صادق هدایت" (که محصول همان دورۀ طلایی است)و یکی دو نفر دیگر قصه نویس درست و حسابی نداشته ایم و معروفترین نویسندۀ دهۀ چهلمان(همان مرحوم آل احمد معروف) بیشتر "منجی عالم بشریت " بود تا نویسنده. اما به مدد صداقت و فروتنی که در وجود هر هنرمند واقعی هست در معدود آثاری از همین هنرمندان واقعی، هنر واقعی متبلور بود. اینگونه بود که در سیاسی ترین شعرهای احمد شاملو هم وجه هنرمندانۀ کار او ماندگار شد. . در سینما اما یکی بدلیل سانسور شدید در دهه 1340 و شرایط حاکم بر صنعت پرخرج سینما و دیگری هوش و قریحۀ بالای پیشگامان موج نوی سینمای ایران کمتر مجال برای روشنفکربازیها فراهم بود. انها ادمهایی بودند که قریحۀ سینماییشان به "تعهد روشنفکرانۀ شان" می چربید و همین نجاتشان داد. کیمیایی متهم بود که فیلمفارسی می سازد و "تعهد روشنفکرانه " اش را فراموش کرده است( که خودش البته همیشه دغدغۀ این تعهد اجتماعی را داشت و اخر همین دغدغه بلای جانش شد).اما خوب "دوایی ها" هم بودند که او را زیر پرو بال خود بگیرند و امروز دیگر مشخص شده که حق با چه کسی بوده است. حالا موقع تماشای "گوزنها" بیشتر از انکه برایمان مهم باشد که "قدرت" یک چریک سیاسی است یا یک دزد معمولی ، شیفتۀ لحظات ناب رفاقت دو رفیق قدیمی می شویم. این تأیید همان معناست که ساحت هنر از ساحت سیاست روز و حتی از ساحت روشنفکری بالاتر است چه رسد به روشنفکر بازی و ادا در آوردن. امروز هم داستان همان داستان است. گیرم که جای "مارکسیسم" با" پست مدرنیسم" عوض شده و دستک جدیدی به دست روشنفکر نماها افتاده است. و باز طعنه امیز اینجاست که در دنیای غرب، دنیایی که همۀ این" ایسم" ها از آنجا امده از این بازیها خبری نیست. "اورسن ولز" در مقام یکی از رادیکالترین فیلمسازهای زمان خودش وقتی با این پرسش روبرو می شود که کارگردان محبوب شما چه کسی است می گوید سه نفر: جان فورد، جان فورد و جان فورد (همان جان فوردی که سینمایش در ظاهر آینۀ تمام نمای رویای آمریکایی است) و" تارانتینو" به عنوان کسی که مبحث" پست مدرنیسم در سینما" با فیلمهای او وارد فاز جدیدی شد عاشق فیلمهایی است که بعضی کارگردانهای بزرگ!!! داخلی اسم بردن از آنها را هم کسر شأن خود می دانند. اورسن ولز اگر در سینما یک نابغه باشد که بود، خود بهتر از هر کسی می دانست که مقام استادی در سینما برازندۀ کسانی است که چیزی بیشتر از نبوغ دارند، که فوت اخر کوزه گری را بلدند و آن همان چیزی است که امیر قادری همیشه از آن به "ایمان" یاد می کند و من می خواهم "فروتنی " را به آن بیفزایم. نابغه یعنی "ولز" و "انتونیونی" و نابغۀ فروتن یعنی" بیلی وایدلر" و "جان فورد". دنیای متمدن دنیایی است که رو شنفکرانش سینما را جدی می گیرند و سینماگران روشنفکرش ادا در نمی آورند. هم "انتونیونی" دارد و هم "هیچکاک" . "ژان لوک گدار" دارد که لابد قبلۀ آمال آقایان است اما نمی دانند که چطور قربان صدقۀ یک سکانس از "دختری با روبان زرد" می رود. دنیای ما هم همینی است که می بینیم. اما ما امید مان را از دست نمی دهیم. در همین سینما "داریوش مهرجویی" را هم داریم که فلسفه خوانده و "هامون" را می سازد اما بلد است "اجاره نشینها" و "مهمان مامان" را هم بسازد و نشانمان دهد که فوت آخر را هم یاد گرفته است.


    سه شنبه 17 دی ماه

    از مستند «اربعین» ناصر تقوایی فهمیدم که نوحه محبوب‌ام «ممد نبودی ببینی - شهر آزاد گشته» یک ملودی قدیمی محلی داشته که در عزاداری‌های بوشهر 1349 هم گروه عزاداران با همین آهنگ، متن دیگری را می‌خوانده‌اند.
    در imdb هم امروز عکس‌های تازه‌ای از فیلم دشمن حکومت عالیجناب مایکل مان گذاشته‌اند. از این دو تا و همچنین عکس‌هایی که وحید در بخش سینمای جهان پیش از این گذاشته بود، به نظر می‌رسد یک شاهکار استیلیزه دیگر از استاد است. احتمالا باز درباره  رابطه متناقض‌نمای میان فرد و جمع. عکس‌ها را از دست ندهید. مایکل مان مثل همیشه معلوم است روی ظاهر اسلحه‌های فیلم‌اش حسابی دقت کرده است. 


    یکشنبه 15 دی ماه
    باور کنید همه سعی‌ام را کردم تا کاری به اکران آتش سبز اصلانی و مصاحبه‌های فیلمساز نداشته باشم. ولی این حرف‌های آخری‌اش درباره ما و سایت سینمای ما، نه این که عصبانی‌ام کند، طبق معمول فرصتی در اختیارمان قرار داد که بنشینم و درباره چیزی که دوست دارم بنویسم. لینک‌اش این است:
    http://www.etemaad.ir/Released/87-10-16/151.htm

    ضمن این که نظرهای‌ موافق و مخالف‌تان خواندنی خواهد بود. حالا خسته خسته، اما روی دنده وجدم. فیلم استاد فینچر دارد می‌فروشد، ترانه 1972 آمریکن پای ساخته دان مک‌لین را به‌تان معرفی می‌کنم، و این عکس از فیلم برادر بزرگ عزیزم تیم برتون را برای‌تان می‌گذارم. یکی دو ساعتی می‌شد که انرژی متراکمی در هوای خانه احساس می‌شد، می‌دانستم که قرار است یک اتفاق خوب پیش بیاید. پس غیر رسیدن یک اس ام اس عزیز عمری، ناگهان کتابی کشف کرده‌ام که می‌تواند زندگی همه ما را تغییر دهد. اسم‌اش را البته نمی‌گویم. پس من این وسط چه کاره‌ام. باید سهم‌ام را از کشف چنین کتابی ببرم. هی رفقا ما برنده‌ایم. حتی اگر شکست‌مان هم بدهند... باز برنده‌ایم. تازه داریم یاد می‌گیریم که چطور به مردهای بالغی تبدیل شویم. همان قدر سخت، که نرم. سوزان سونتاگ بود که می‌گفت وجه زنانه وجود مردان جذاب است و وجه مردانه وجود زنان. (قشنگ معلوم می‌شود که حال‌ام خوب است، نه؟)... نگفتم مطلبه خوب شده؟ همین الان یک اس ام اس دیگر هم آمد. از دوستی که قرار تا صبح با انرژی مطلبه صفا کند. جانی دپ در فیلم «در جستجوی نورلند» می‌گفت: بچه‌ها را به رختخواب نفرستین. چون صبح که بلند می‌شن به اندازه یه روز بزرگ‌تر شدن. بیا. دوباره رسیدیم به دنیای تیم برتون. حالا وقت خواب نیست رفقا. آن هم جایی که همه خوابیده‌اند.




    جمعه 13 دی ماه
    این قضیه رای دادن به کامنت‌ها هنوز کار دارد. چون بالا و پایین‌های وحشتناکی در آرا دیده می‌شود. مشکل این جاست که باید آرای موافق و مخالف را از هم جدا کرد. نه این که مجموع‌شان کم و زیاد شود. کامنت نوید دیروز پایین‌ترین امتیاز را داشت و امروز بالاترین را. آن جوری مشخص می‌شود که چند تا موافق داشته و چند تا مخالف.  این مقاله واشنگتن پست را هم بخوانید درباره شرایط امروز نقد فیلم که البته تصویر کلی جالبی از حال و هوای فرهنگی امروز جهان به دست می‌دهد. جواب همه این مشکلات در روزگار سخت هم یک چیز است: «سینمای ما». که ظاهرا هیچ کدام از منتقدهای آن ور آبی برعکس ما قبل از فرا رسیدن چنین دورانی به‌اش فکر نکرده بودند!؟


    روزگار سخت براي منتقدان سينما



    همشهری - ترجمه - اميررضا نوري زاده: با انتشار اخبار سينمايي و تلويزيوني جهان در سايت‌هاي مختلف اينترنتي و رشد قارچ گونه منتقدان سينمايي آنلاين، سرنوشت نقد سينمايي در نشريات معتبر جهاني مسئله‌اي كم اهميت در محافل مطبوعاتي به‌نظر مي‌رسد و اين موضوعي است كه خود اين منتقدين نيز به آن اذعان دارند.

    جو مورگنسترن، منتقد سينمايي نشريه وال استريت ژورنال و برنده جايزه پوليتزر معتقد است در شرايطي كه نگراني عميقي در مورد بود و نبود بسياري از نشريه‌هاي كاغذي معتبر جهان پس از بحران اقتصادي وجود دارد آينده نقد سينمايي نمي‌تواند جزو اولويت‌هاي او از باب نگراني براي آينده شغلي‌اش قرار گيرد. ريچارد شيكل، منتقد نشريه تايم كه نام او از زمان فعاليتش در سال 1972 با اين نشريه عجين شده است مي‌گويد: اين روزها نشريات كمتر به منتقد سينمايي بها مي‌دهند.

    صاحبان روزنامه‌ها و مجلات هرگز ما را دوست نداشتند ولي اين روزها اين ميزان علاقه به حداقل رسيده است. اندرو ساريس منتقدي كه پس از 30 سال كار در نشريه ويلج وويس، ازدهه 1990 در نشريه نيويورك آبزرور كار مي‌كند با تلخي اين موضوع را تاييد مي‌كند و ادامه مي‌دهد: من با نااميدي هنوز هم تلاش مي‌كنم تا از قبول اين واقعيت كه نشريات كاغذي در حال مرگ هستند طفره بروم اما اين حقيقت را نمي‌توان ناديده گرفت. بسياري از دوستان و همكارانم كارشان را از دست داده‌اند و نشريات كاغذي در شرايط بسيار بدي به سر مي‌برند.

    شرايط فيلم‌هاي اكران شده درخلال سال يكي ديگر از چالش‌هاي مهم منتقدان معتبر سينمايي جهان است. مورگنسترن معتقد است كه شرايط روزنامه‌هاي چاپي تنها عامل نگراني او نيست. او ادامه مي‌دهد: شرايط كاملا مسخره است و كار ما شده بررسي جدول پرفروش‌هاي هفته و استقبال از فيلم‌هاي اسكاري. زندگي ما كاملا با چيزي كه در گذشته بوده متفاوت است.

    شيكل نيز اشاره دارد تقويم اكران سالانه استوديوها و نمايش فيلم‌هاي ارزشمند اكثر استوديوها در ماه‌هاي پاياني سال باعث شده تا عملا نقد فيلم بدل به حرفه‌اي فصلي شود. شيكل مي‌افزايد: در باقي سال استوديوها فيلم‌هايي را به نمايش مي‌گذارند كه مخاطبانش نوجوانان و جوانان هستند و عملا اين فيلم‌ها چيزي براي نقد شدن ندارند و اگر هم نقد شوند، اين نقدها تاثيري بر فروش آنها نخواهد داشت.

    كنت توران، منتقد سينمايي روزنامه لس انجلس تايمز كه از سال 1991 در اين روزنامه قلم مي‌زند، اين موضوع را تاييد مي‌كند و معتقد است؛ استوديوها مخاطبان جوان خود را تماشاگران ثابت فيلم‌هايشان تلقي مي‌كنند و اين مخاطبان ديگر در صنعت سرگرمي جايي ندارند بلكه عناصري در برآوردهاي اقتصادي استوديوها در پايان سال و به هنگام محاسبه فروش‌هاي سالانه به شمار مي‌آيند و از اين‌رو ساخت و اكران فيلم‌هايي براي اين گروه سني كه توجهي به نقدهاي سينمايي ندارند يك انتخاب حساب شده است.

    استنلي كافمن، منتقد سينمايي نشريه نيورپابليك با سابقه كار 50 ساله از لفظ بازار پريشان براي توصيف شرايط كنوني سينماي جهان استفاده مي‌كند و معتقد است فيلم‌هاي جريان اصلي سينما بي‌محتواتر و خسته كننده‌تر از قبل شده‌اند اما در عين حال فيلم‌هاي مستقل خوبي در طول سال اكران مي‌شوند كه متأسفانه هميشه در زير سايه فيلم‌هاي استوديوهاي بزرگ قرار دارند.

    از ديگر مسائلي كه دنياي نقد سينمايي را به‌شدت تحت‌تأثير قرار داده اكران‌هاي گسترده و در برخي موارد بين‌المللي است. شيكل در اين زمينه مي‌گويد: در گذشته رسم نبود كه فيلمي به يك باره در 3500 سالن به نمايش در‌آيد و اكران‌هاي دوم و سوم براي آن در نظر گرفته مي‌شد. اما امروز همه چيز به اكران هفته اول بستگي دارد و اين اكران گسترده نقد فيلم را بي‌معني و حتي بي‌ارزش مي‌كند و همه چيز به شيوه بازاريابي بستگي دارد.

    با اين همه منتقدان برجسته سينمايي جهان هنوز هم از قدرت برخوردارند ولي تنها زماني كه در مورد فيلم‌هاي غيرآمريكايي و يا مستقل بنويسند. مورگنسترن ادامه مي‌دهد:نقدهاي ما راجع به فيلم‌هاي استوديويي پرخرج در نشريات چاپي چندان تاثيري ندارد اما زماني كه فيلم مستقلي اكران مي‌شود نظرات ما مهم تلقي مي‌شوند چرا كه بدون در نظر گرفتن نظرات رسانه‌هاي جديد در مورد فيلم‌هاي مستقل، اين منتقدين بنام هستند كه هنوز حرف اول و تعيين‌كننده را در مورد فيلم‌هاي مستقل مي‌زنند.

    اما در عصر ظهور منتقدين خلق الساعه در اينترنت، شيكل به نكته مهمي در مورد تفاوت آنها با اين دسته از منتقدان اشاره دارد: معلومات من در مورد سينما در سال‌هاي اخير افزايش قابل توجهي داشته و اين موضوع بر نظراتم در مورد فيلم‌هاي جديد تاثير گذاشته. من برخلاف اين بچه‌هاي بيست و چند ساله‌اي كه در اينترنت مي‌نويسند سعي مي‌كنم تا از دانسته‌هايم در مورد فيلم‌هاي قديمي هم در نقد فيلم‌هاي جديد استفاده كنم. شايد اندرو ساريس بيشتر از من فيلم ديده باشد اما قطعا من از آن بچه بيست و چند ساله‌اي كه در اينترنت هر چيزي را نقد مي‌كند بيشتر فيلم ديده‌ام.

    اما چرا اصولا سينما و فيلم‌هايي كه اكران مي‌شوند آن اهميت سابق را در زندگي مردم ندارند ؟شيكل پاسخ درستي به اين سؤال ندارد اما به هر حال اشاره دارد كه به‌طور كلي مقايسه امروز با دهه‌هاي گذشته سخت است چرا كه براي مثال در دهه 1960 غول‌هايي چون برگمان، كوروساوا و فليني مطرح بودند و فيلم‌هايشان تاثير فراواني بر مردم داشت ولي ديگر از اين فيلم‌هاي تاثير‌گذار خبري نيست. اين روزها فيلمسازان خوب هنوز هم وجود دارند اما معيارها براي تعيين فيلم خوب عوض شده است. من نمي‌توانم توضيح دهم كه دقيقا چه اتفاقي افتاده اما اميدوارم هنوز هم افرادي باشند كه به سينماي واقعي علاقه‌مند باشند چرا كه اين موضوع به نفع منتقدان، صنعت سينما و حتي خود مخاطبان است.

    كافمن هم با وجود تمامي شرايط نااميد‌كننده كنوني مي‌گويد: اين روزها براي ساخته نشدن فيلم خوب دلايل زيادي وجود دارد اما به هر حال آنها هنوز هم ساخته مي‌شوند و كارگردان‌هاي با استعداد فراوانند ولي بايد به مردم در مورد استعداد شگرف اين تعداد معدود فيلمسازان آگاهي داد.

    حتي ساريس هم به آينده اميدوار است. او مي‌گويد: سطح نقد فيلم در سال‌هاي اخير به‌مراتب بالا‌تر رفته و منتقدان جوان به منابع زيادتري دسترسي دارند و برخي از آنها از نويسندگان قديمي بهتر هستند البته شايد برخي با اين نظر من موافق نباشند ولي من اميدوارم اين قدر عمر داشته باشم كه بتوانم شاهد حذف شدنم از عرصه مطبوعات توسط همين جوانان با معلومات باشم. ولي برخي ديگر از منتقدان در انتظار آينده براي روزهاي بهتر نيستند. مورگنسترن از گپ اينترنتي با خوانندگانش لذت مي‌برد هر چند كه اعتراف مي‌كند فضاي اين گپ‌ها در استانداردي به‌مراتب پايين‌تر از معلومات او قرار دارد.

    وي در توضيح اين موضوع مي‌گويد: تصور مي‌كنم هر كسي كه در اين گپ‌هاي اينترنتي شركت مي‌كند قبول دارد كه سطح ديالوگ‌ها چندان بالا نيست و ادبيات نوشتاري هم به سرنوشت فيلم‌هاي استوديوي دچار شده است اما من هميشه به‌خودم يادآوري مي‌كنم كه وظيفه من تغييرمسير فرهنگ بشري نيست بلكه من براي خوانندگاني مي‌نويسم كه مطالبم را مي‌خوانند. من هنوز هم از نوشتن لذت مي‌برم و دوست دارم اين لذت تداوم داشته باشد.

    واشنگتن پست- 16 دسامبر 2008 


     پنج شنبه 12 دی ماه
    قول داده بودم درباره فیلم‌های روز بنویسم. فعلا لینک این یادداشت را داشته باشید تا بعد: http://www.cinemaema.com/NewsArticle5783.html
    دیگر این که به خاطر بیش از حد طولانی شدن کامنت‌ها، به پیشنهاد خانم رویین تن یکی از مسئولان فنی سایت، بخش کامنت‌ها را صفحه صفحه کرده‌ایم. هر سی تا کامنت یک صفحه. رای دادن به کامنت‌ها را هم که یادتان نرفته. فعلا یک کامنت خطاب به حامد صرافی زاده بیش‌ترین هوادار را داشته است. برای خواندن آخرین کامنت‌ها باید به صفحه بعدی مراجعه کنید. فعلا دارم روی چند تا مطلب و پرونده تازه کار می‌‌کنیم که بعدا سر فرصت درباره‌اش حرف می‌زنیم. نوید هم یک سری توضیحات تازه درباره ماما میا! داده که بحث روز کافه است. راستی در جریان جستن تاپ تن‌های منتقدان دنیا درباره بهترین فیلم‌های سال، برخوردم به فهرست منتقدی از رسانه توجه‌ام را جلب کرد: Popcorn n roses! بعد دیدم انتخاب‌هایش به ما می‌آید:‌ شوالیه تاریکی، در بروژ، ماما میا!،‌ پارانوئید پارک، پلی لیست محبوب نیک و نورا، رگبار حاره‌ای، My Winnipeg و...  جای وال ای خالی بود ولی دیدم انتخاب‌هایش این است، خوشحال شدم که زیاد از پاپ کورن دور نشده‌ایم...

    سه شنبه دهم دی ماه
    بابا این روزنوشت زنده‌ای است به خدا. مثل همیشه واکنش‌های‌تان به این یادداشت آخر درباره دوایی و جوکر خواندنی بود. کامنت های برگزیده امروز هم در این باره هستند. اما فعلا دعوت‌تان می‌کنم به خواندن کامنت مفصل حامد صرافی‌زاده، که نگاه تازه‌ای است و به دقت تحولات این روزنوشت و کامنت‌هایش را در یکی دو سال گذشته رصد کرده، پس خواندن‌اش واجب است. ضمن این که درباره ان یادداشت روزنامه فرهنگ آشتی هم حق با حامد است. امسال سال خیلی خوبی برای سینمای جهان بود. آخر هر سال مسیحی می‌نشینم و کلی وقت و انرژی صرف می‌کنم و با سیستم امتیازدهی که خودم به راه انداخته‌ام، همه تاپ‌تن‌ها و فهرست جوایز سال را جمع می‌بندم. حتی مثلا نامزدهای جایزه منتقدان منطقه سن‌لوئیس را. تا بدانم که باید چه فیلم‌هایی ببینم. امسال همان طور که حامد گفت و البته اسم همه‌شان را هم نیاورد، فیلم قابل توجه خیلی داریم. پیشنهاد امیرحسین جلالی هم در همین مسیر قابل بررسی است. تا حالا خیلی کم‌اش را دیده‌ایم و فیلم خوب زیاد ندیده‌ایم. آن یادداشت فرهنگ آشتی هم وقتی نوشته شد که کمتر فیلمی از این فهرست در سالن‌های سینمای جهان اکران بود. این تجمع نمایش فیلم‌ها در روزهای پایان سال و نزدیک زمان اعلام نامزدهای اسکار دارد دردسرساز می‌شود. اما در مورد ماما میا! ماجرا یک کم پیچیده‌تر است. طبیعی است و حدس می‌زدم که سنجش عیار این فیلم، باعث بروز چنین بحثی شود. چون از آن قبیل آثاری است که سلاح منتقد را زمین می‌اندازد، اما به نظرم به اندازه کافی مجاب‌اش نمی‌کند. صداقت و بلاهتی در اثر جاری است که معمولا بر ذهن انسان خاکی در زمینه‌های مختلف فرهنگی و سیاسی تاثیر می‌گذارد. تاریخ جهان این را نشان داده است. قطعا فیلم محبوب‌ام نیست. ولی اگر بخواهم کنارش بیندازم، آن وقت از منتقد بودن خودم متنفر می‌شوم. باید بیش‌تر درباره‌اش بحث کنیم. فیلم معیاری است برای طرز تفکرهای مختلف. و حالا کامنت‌هایی که در کنار حامد قابل یک بار دیگر خوانده شدن‌اند. شما هم می‌توانید به کامنت‌های‌تان رای دهید. با ان علامت‌هایی که کنار هر کامنت تازگی‌ها تعبیه کرده‌ایم. دست رو به سمت بالا را به عنوان نشانه تایید و دادن یک امتیاز کلیک کنید و با فشار دادن دست رو به سمت پایین یک امتیاز منفی می‌دهید. به گرم شدن بحث کمک خواهد کرد و در ضمن یک بازی آمارگیری اساسی است. کیف می‌دهد. درست مثل همان سیستم امتیازدهی من درآوردی من برای فیلم‌های سال! بعد می‌شود کامنت‌های پرطرفدار هر روزنوشت را این طوری انتخاب کرد. پس فعلا این کامنت ها را بخوانید:

    نقاش خیابان چهل و هشتم

    احتمالا می خواستی بنویسی دوایی بودن یا کیمیایی بودن! مسئله درست همین جاست که ما هم دوایی را استاد می گوییم و هم کیمیایی را. یعنی هم می توان مثل دوایی شد و آن راه را انتخاب کرد و استاد شد و هم مثل کیمیایی. ولی خوب من فکر می کنم الان دیگر این دو راه زیاد از هم جدا نیستند. حداقل برای ما آدم های این نسل. ما آدم های این دوره و زمونه به انتخاب خودمان هم آگاهیم. شاید دوایی آن موقع که آن راه را رفت اصلا بین دو راه یکی را انتخاب نکرده بود. شاید ما (یعنی شما!) الان دارید تحلیل می کنید که او این کار را کرد و کیمیایی نه. ولی تو دیگر نمی توانی یکی را انتخاب کنی چون چه بخواهی و چه نخواهی هم (( راه آگاهی )) و هم (( انتخاب آگاه )).

    هومن فرزاد یگانه

    به نظر من، مفهوم قهرمان تو دوره زمونه ما احتیاج به تعریف مجدد داره. دیگه اون مفهوم سنتی قهرمان با اون ویژگیهای منطبق بر اخلاقیات کارکرد خودشو از دست داده. این شاید به پیچیده تر شدن مناسبات اجتماعی برمیگرده. قهرمانای سنتی تو دوره زمونه ما هر لحظه دچار تردیدن. نمیدونن اون کاری که با معیار اخلاقی کاملاً درست و حساب شده به نظر میاد، در بلند مدت چه نتیجه ای خواهد داشت و یا حتی آثار جانبی اون چگونه س؟ این تردید آدمایی رو که بیشتر به ساحت تفکر نزدیکن ناخودآگاه به انفعال میکشونه و به نظر من مسئله امروز اهل تفکر رفتار قهرمانانه یا تبهکارانه به اون مفهوم عام نیست. مسئله امروز همین انفعال ناخودآگاهه که شاید از آگاهی بیشتر ناشی میشه و تفکر رو زمینگیر میکنه. قهرمانان امروز آدمای کوچکتری هستن که با وجود تمام این پیچیدگیها در اطرافشون، تن به قواعد بازی نداده و خودشون رو از روزمرگی، مهمترین بیماری عصر مدرنیته، جدا کردن. این شاید با اون مفهوم سنتی عمل قهرمانانه مطابق نباشه ولی بیشتر به واقعیت این مفهوم در دوران ما نزدیکه و همونطور که میدونین حقیقت و واقعیت دو مفهوم متفاوتند که گاهی با هم اشتباه گرفته میشن.

    امیر: یاد اون حرف برتراند راسل می‌افتم از حرفات: مشکل روزگار ما این است که ابلهان در کارشان مطمئنند و دانایان مردد. هومن کاش این جا بیش‌تر بنویسی.

    یحیی


    راستش من این دوایی را نمی شناسم.

    اما کلا از قهرمانها حالم به هم می خورد. این رقم قهرمانی، مثل یک سنت می ماند در برابر مدرنیسم... و من کلا از سنتی که زور بزند برای اینکه بماند متنفرم.

    به نظر اصیلتر این است که در هر آن، خودت باشی. حتی اگر جوکر باشی. و اینکه تظاهر کنی هنوز همان قهرمان سالهای گذشته ای، مثل این است که مرده باشی.

    چند روز پیش نقدی ترجمه کرده بودم درباره فیلم جدید برادر کوئن. نوشته پیتر تراورز بود.

    او می گفت کوئن ها بعد از گرفتن اسکار به خاطر فیلم پیرمرد ها نمی میرند، این فیلم را ساختند تا آن بتی که ازشان ساخته شده بود را بشکنند و بتوانند با خیال راحت و بدون دغدغه قهرمان ماندن، هر فیلمی دلشان خواست بسازند.

    خودت هم خیلی ها را می شناسی که یک شاهکار خلق کرده اند، اما بعد از ترس اینکه وجهه شان خراب نشود، دیگر کنار کشیده اند.

    من ترجیح می دهم جوکر باشم، اما زنده باشم.

    امیر: ایده تراورز (یا تراورس) عالی بود.

     



    یکشنبه هشتم دی ماه


    سلام بر روزنوشت جدید. صفحه قبلی با آن حدود 280 کامنت طولانی‌اش، زیادی سنگین شده بود. به عنوان اولین بخش می‌خواهم یادداشت این هفته‌ام را بگذارم. بقیه‌اش را هم که خودتان در کامنت‌ها می‌آیید. ضمن این که از این پست به بعد، کامنت‌های بیش‌تری به صفحه اول روزنوشت خواهند آمد، و این که شروع کرده‌ام به تماشای فیلم‌های مهم امسال که یکی یکی درباره‌شان خواهم نوشت. (فردا پس فردا درباره "بانک جاب") پرونده کلود سوته را هم از دست ندهید. راستی یک نکته دیگر. یکی از بچه‌ها در کامنت‌اش شماره تلفن‌اش را داده بود و حالا کامنت گذاشته که شماره تلفن‌اش را بردارم که در این مدت زنگ زده‌اند و گرفتارش کرده‌اند. خب، خواستم بگویم که خوشحال‌ام که بخش کامنت‌ها هم این قدر خوانده می‌شود. به نظر خودم که حرف ندارند. و حالا این هم یادداشت این هفته. (امیدوارم شما هم درباره‌اش بحث کنید. مثل هر سوال دیگری که ذهن‌ام را مشغول می‌کند و اول این جا و از شما می‌پرسم‌اش)


    یک سوال تازه به بهانه جلسه رونمایی کتاب آخر استاد


    کدام را می‌پسندید؟ «دوایی» بودن، یا جوکر شدن؟



    توی فیلم «شوالیه تاریکی» (که شخصیت "جوکر"ش جان می‌دهد برای یک تحلیل موشکافانه و باریک‌بینانه برای شناخت مهیب‌ترین امواجی که می‌تواند تمدن غالب بشری را در زمانه ما تهدید کند) دیالوگی است از این قرار: «یا مثل یک قهرمان می‌میری یا اون قدر عمر می‌کنی که تبدیل به یه تبهکار بشی.» چهارشنبه شب چهارم دی، در مراسم ای که به همت محمدمهدی فخری‌زاده و بهزاد رحیمیان و انتشارات روزنه‌کار برای رونمایی کتاب تازه پرویز دوایی در فرهنگسرای ارسباران برگزار شده بود، مدام داشتم به این جمله فکر می‌کردم. به خصوص وقتی خیره شده بودم به چهره پرویز دوایی که بزرگ کرده بودند و پشت تریبون سخنران‌ها کار گذاشته بودند. بر خلاف اغلب عکس‌هایی که این اواخر از دوایی دیده بودم، این تصویر ابراهیم حقیقی از او، عکس تازه و شفافی بود و می‌شد نویسنده یادداشت‌ها و بهاریه‌ها و نامه‌ها و داستان‌های دل‌انگیز و هوش‌ربای اخیر را در آن رصد کرد. می‌شد تماشا کرد که نویسنده جمله حیرت‌انگیز و در عین حال ساده: «آن قدر صورت‌اش قشنگ بود که نمی‌شد زیاد به آن نگاه کرد.» چه حال و هوایی داشته و نازکی خیال‌اش چطور در چشم‌های مهربان و آرام‌اش پیداست و یک جور درویش مسلکی را چه جور می‌توان در لا به لای چین‌های صورت‌اش دید. به قطعه فیلمی که عزیز ساعتی و میثم مولایی به همین بهانه و برای پخش در این مراسم ساخته بودند و پر بود از فیلم‌های مورد علاقه دوایی (و تازه جای موزیکال‌های کمپانی مترو مثلا، در آن خالی بود) چشم دوخته بودم و داشتم به این فکر می‌کردم که چه قدر عاشق این اسم‌ها و عکس‌ها بودم (طول کشید که نسخه کامل‌شان دست‌مان رسید)، و چه قدر دوست داشتم مثلا «شین»‌اش را کامل ببینم و دوایی که هنوز دارد درباره این حس و حال و آن روز و روزگار می‌نویسد و ما به همین زودی داریم به چیزهای دیگری هم فکر می‌کنیم.
    آن دیالوگ «شوالیه تاریکی» توی ذهن‌‌ام بود و به چهره پرویز دوایی روی استند پشت تریبون خیره شده بودم، اما حالا سوال‌های تازه‌ای هم در ذهن‌ام وول می‌خورد. پیش از این درباره دنیا (سال‌هاست که دیگر می‌شود از «دنیای پرویز دوایی» حرف زد)، نثر، سبک، سلیقه و کتاب‌های دوایی بارها نوشته‌ام، و حالا می‌خواهم ببینم کدام مسیر درست است. این که مثل یک قهرمان روی یک نقطه ثابت جهان بایستیم، یا این که خطر آلودگی را به جان بخریم و زندگی را ادامه دهیم. این البته معنی‌اش این نیست که نویسنده‌ای مثل دوایی گوشه‌ای از این دنیا بی‌کار و بی‌عار نشسته است. به قول نغز احمدرضا احمدی در همین مراسم، دوایی جزو یکی دو نفر معدود هنرمندانی است که وقتی از ایران رفته‌اند، کارشان را ادامه داده‌اند. تاثیر نوع نگاه و نثر و جهان‌بینی و سلیقه دوایی، نه فقط بر هوشنگ گلمکانی که در این مراسم به آن اعتراف کرد، که بر نسل‌های بعد و بر من و دوستان و همفکران‌ام هم فراوان بوده است. گفتم که در این باره نوشته‌ام و امیدوارم به بهانه همین اثر تازه: «امشب در سینما ستاره» هم باز بنویسم. که لازم است و فقط ادای دین نیست. اما این بار و هنگام مطالعه این کتاب آخر و حضور در آن مراسم، از خودم پرسیدم که اگر در دو راهی منظور نظر آن دیالوگ «شوالیه تاریکی» قرار می‌گرفتم، کدام را انتخاب می‌کردم. به مقاله‌ها و نوشته‌ها و تاثیرگذاری هنری و اجتماعی دوایی در نیمه دوم 1340 و نیمه اول 1350 فکر می‌کنم. می‌دانم که دوایی هم روزگاری مبارزه در متن این اجتماع خشمگین را تجربه کرده است. اما حالا هم نقد روز را رها کرده و هم زندگی در ایران پرهیاهو و رنج این سال‌ها را. و به نظرم آن صورت مهربان و آن نگاه آرام، هدیه و جایزه همین کناره‌گیری و صداقت و دل‌ کندن از تلاش بیش از حد برای به دست آوردن جاه و مال و حضور در متن اجتماع خشمگین است. حقیقی می‌گفت او هر روز به کتاب‌خانه می‌رود و پشت میز کوچکی می‌نشیند و کارش را شروع می‌کند. پرویز دوایی سال‌هاست به جایی رسیده که هر یادآوری‌اش، هر ترجمه‌اش، هر نامه‌اش، هر نگاه‌اش، اصالتی دارد به اندازه نام خودش. سلیقه دوایی، حالا دیگر تبدیل به یک برند شده است. حتی وقتی زندگی‌نامه‌ یک آدم غریبه را هم به اسم «بچه هالیوود» (که به نظرم اگر نه بهترین، که یکی از بهترین آثارش است) را ترجمه می‌کند، همه چیز طوری است که انگار سطر سطرش را دوایی نوشته. این کتاب آخرش هم همین طور. مشکل اما این جاست که حالا ما به عنوان بخشی از مخاطب‌های آثارش بیش‌تر زندگی کرده‌ایم، پس گناه‌کارتر شده‌ایم. از قهرمانی‌مان گذشته و عمرمان بیش‌تر به خون این دنیا آلوده شده. دارم به این فکر می‌کنم که کدام راه بهتری است: زندگی کردن در متن اجتماع خشمگین با همه آلودگی‌ها و گناه‌ها و مصیبت‌هایش کار نتیجه‌بخش‌تر و سخت‌تری است؟ یا کناره گرفتن، پاک ماندن، آن صورت عاشق رحیم آرام را طلب کردن و در عین حال آرام آرام تاثیر گذاشتن؟
    سر تصویر برداری مستندی که برای مسعود کیمیایی می‌ساختم، کیمیایی برگشت و به من گفت که بعد خط قرمز، کاش دیگر فیلم نمی‌ساخت. کیمیایی نتوانسته بر این وسوسه غلبه کند و در میانه اجتماع خشمگین باقی مانده و فیلم ساخته، من اما باز دوباره می‌پرسم؛ کدام‌اش بهتر است؟ دوایی بودن یا جوکر شدن؟ و این که می‌دانم استاد دوایی (این که می‌گویم استاد، از ته قلب‌ام می ‌گویم) «شوالیه تاریکی» و «جوکر»ش را دوست ندارد... برعکس ما. آخ که اگر می‌شد همه این چیزها را با هم جمع کرد.
    شما هم بنويسيد (266)...



    شنبه 9 آذر 1387 - 23:50

    قدرت تنهایی؟!

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (287)...

    چهارشنبه چهارم دی: حجم این صفحه و کامنت‌های شما زیاد شده. کم کم باید برویم و یک پست جدید اضافه کنیم. نظرسنجی کاوه هم قابلیت ادامه دادن را دارد به نظرم. به خصوص با دو کامنت خواندنی که مهتاب اضافه کرده و مثال‌هایش عالی هستند. از جمله این که موسیقی موریکونه بزرگ را در صحنه فرود آمدن هواپیما در «دسته سیسیلی‌ها» درک کرده. پس چند کامنت آخر این پست را از دست ندهید. دارم می‌روم کتابخانه کودکی در منزل پدری برای چند روز، گرد همان میزی که کاوه اشاره کرد در «دره من چه سرسبز بود». می‌خواهم پرونده چند شماره آینده مجله‌ها را درآورم که نزدیک جشنواره فجر است و بعد هم که گرفت و دار عید. و بیست روز قبل از تحویل سال نو، که حال و هوای همه ذرات دنیا انگار فرق می‌کند. می‌خواهم بروم و خودم را خفه سینما کنم، که با گرفتاری‌های تهران نمی‌شود. چند یادداشت بعدی‌ام هم درباره پرویز دوایی و کتاب تازه چاپ شده‌اش خواهد بود که دیشب در مراسم رونمایی کتاب‌اش به همت بهزاد رحیمیان و محمدمهدی فخری‌زاده و انتشارات روزنه‌کار شرکت کردیم و حال و هوای خوبی داشت. ضمن این که یک مسابقه با جایزه: کی‌ها یادشان هست که اینلوکیشن مورد اشاره در کامنت تونی راکی، مال کدام فیلم هنوز عزیز است: پشت بولینگ عبدو، کوچه بن‌بست... آفرین تونی.

    این بخش از کامنت مهتاب را هم این جا تکرار می‌کنم: «...وسط پیاده رو ایستاده بودم و آغوشم رو باز کرده بودم؛دانه های درشت و نرم برف یکریز و بی امان می خورد به صورتم و می خندیدم...فکر می کردم من همون مبارزی هستم که کلی مشت و لگد نثارش شده و حالا انقدر آبدیده شده که زیر ضربه های هر حریفی طاقت بیاره...اشتباه بود که فکر می کردم دیگه طاقت درد رو ندارم...نه،حالا دیگه بدنم کرخت شده بود،این همه ضربه خورده بودم و این همه غصه ...ولی هنوز رویایی داشتم و هنوز با رویام زندگی می کردم....این همه غصه و سیاهی اون نقطه ی نورانی ته دلم رو خاموش نکرده بود........حالا دیگه ایمان اورده بودم به این که:دیگر نمی توانید آزارم دهید،کسی را که رویایی چون من داشته است...»

    کامنت دوست قدیمی آقای حامد صرافی‌زاده هم جالب است.

    و بالاخره این هم حسن ختام این روزنوشت، که برای خودش بخشی از عمر ما بود:

    سه شنبه سوم دی: امروز از راه که رسیدم... دنبال یک جمله می‌گشتم که آن چیزی را که امروز به نظرم رسیده را به‌تان منتقل کنم. چشم‌ام خورد به این جمله وینستون چرچیل: پيروزي يعني توانايي رفتن از يك شكست به شكست ديگر بدون از دست دادن اشتياق . بعد هم این که کامنت کاوه را بخوانید برای پاسخ دادن به نظرسنجی خودش.

    یکشنبه اول دی:

    ضمن عرض شرمندگی، الان ساعت 5 صبح است، صبر کردم نسخه خوب‌اش برسد و حالا بر خلاف انتظار... خانم‌ها و آقایان ما از این فیلم «شوالیه تاریکی»خوش‌مان آمد. پس باید نوشتن درباره‌اش را شروع کنیم. راستی شما جزو آن‌هایی نیستید که فکر می‌کنند منظور از شوالیه تاریکی، خود بتمن است؟

    جمعه 29 آذر

    خب روزنوشت چاپی مالید. قرار بود هم مطالب من باشد و هم کامنت‌های شما و احتمالا خیلی‌های دیگر که نشد. گفتند فلان مجله دیگر حق انتشار ندارد. داشتم به اولین برف تهران فکر می‌کردم و آمدم دیدم شما هم در کامنت‌های‌تان طبق معمول اشاره کرده‌اید به همین موضوع. پس تمام طول راه برای رسیده به مجله برای بستن صفحه تازه داشتم به شاخه‌های زیبای درخت‌ها نگاه می‌کردم که نور زرد از برف رد شده بود و توی آن‌ها افتاده بود. و این که موضوع  شماره اول را همین برف بگیریم. توی یکی از کوچه‌های شمال تهران هم برخوردم به یک اتاقکی که در دل برف چایی نذری می‌داد و صورت پسرکی که لیوان چایی را دست‌ام داد و دل‌ام رفت. ولی خب نشد دیگر. مثل هزار چیز دیگر که نمی‌شود و قرار نیست خیلی هم ناراحت باشیم که شعر کیپلینگ در باب مرد شدن را همین جا نقل کرده‌ام: 
    اگر بتوانی شاهد نابودی آن چه در تمام زندگی ساخته ای باشی


    و بی آن که کلمه ای بر زبان آری به بنای مجدد آن بپردازی،


    یا در یک دست بازی، برده های هزار دستت را ببازی


    بی هیچ حرکتی و بی هیچ افسوسی

    .

    .

    .

    یعنی تو مرد شده‌ای پسرم. (مرده این سه تا نقطه‌ام!)

    2- پس ترجیح می‌دهم جای افسوس خوردن بنشینیم و درباره کامنت‌های اخیر شما حرف بزنیم. از جمله حرف‌هایی که محسن رضازاده از جوزف کمپبل نقل کرده بود و این که این کتاب «صد حکایت ذن» را من هم می‌خواهم بخرم. کسی سراغ‌ دارد؟ و این که نظرسنجی کاوه عالی است و عجیب است که تا به حال تحریک‌تان نکرده، و متن کالیفرنیا دریمین که به نظرم اولین بار amir نقل‌اش کرد و نمی‌دانم چرا ان لاین نشد. و سعیده که مغز کلام را گرفته: باش با مردم و نباش. و ان ترانه آبا، برنده همه چیز را می‌برد، که حالا مامامیا به کنار، ترانه عمر است.  و درباره رضا که برگشته و قطعا حضورش باعث خواهد شد خیلی‌ حرف‌های جدید بزنیم و کارهای تازه بکنیم، حیف که هنوز نیامده دارد از «جدا کردن» حرف می‌زند: «نمی توانستم کافه را از سایت ، بچه های کافه را از باقی کامنت گذارهای سینمای ما و امیر منتقد را از امیر کافه دار جدا کنم . راستش را بخواهید هنوز هم زیاد باورم نمی شودکه بتوان این کار را کرد...» که راست‌اش تمام چیزی که باید یاد بگیریم این است که اجباری نداریم و شاید اصلا نباید این چیزها را از هم «جدا» کنیم که اگر می‌خواستیم این طوری فکر کنیم کافه به این جا نمی‌رسید. لینک ف.م.ا را هم از دست ندهید.درباره بحث تعادل و هنر که کاوه در این کامنت آخری مطرح کرد و این که چرا همه‌اش این روزها دارم به تعادل فکر می‌کنم؛ شاید دارم پیر می‌شوم. اما راست‌اش این هم هست که برای افراط‌گری که جزیی از زندگی همه ماست، باید این تعادل را رعایت کنیم. تعادل داریم تا تعادل. و این که گاهی وقت‌ها اگر متعادل نباشیم، خیلی چیزها را از دست می‌دهیم که حیف است. در همین چند سال این قدر آدم افراطی نامتعادل دیده‌ام که حالا مجبور شده‌اند زندگی ضد همه آرمان‌های سابق‌شان در پیش بگیرند. زندگی خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. درست دوام آوردن به هزار و یک نکته بستگی دارد. وگرنه تک بعدی بودن را که همه ما بلدیم. (راستی ممنون از یادآوری جمله‌ای که قبلا نقل کرده بودم. خودم هم در این شرایط لازم‌اش داشتم.)

    3- به نظرم همه باید به این فضایی که به کمک هم ساخته‌ایم افتخار کنیم. فقط کاش این قدر مقدار دو به دو یا دو به چند! گفتن کافه بالا نبود. سعی کنید حرف‌تان را برای همه بزنید. دوستان دیگری را به حلقه خودتان راه دهید و این قدر یکی یکی همدیگر را صدا نکنید. به جای خودش این رفاقت‌ها خوب است. ولی یک هو سرتان را می‌چرخانید و می‌بینید ذهن و زندگی و رفیق‌تان را محدود کرده‌اید و رفته پی کارش.

    4- این هم چند تا قطعه که احتمالا شنیده‌اید ولی به هر حال از دست ندید. یکی Epitaph کینگ کریمسن، یکی همین ترانه آبا که صحبت‌اش شد و ترانه «اولین برف» از گروهی به اسم دروخ (شهزاد معرفی کرد و آمار داد که از بلک‌متال‌های شمال اروپا هستند) که تجربه موسیقی غریبی است. شبیه هیچ چیزی که تا به حال شنیده‌اید نیست و توی فیلم «آقای کیمیایی» گذاشته بودم‌اش، که توی صدا گذاری با عجله دم جشنواره از بین رفت.

    این هم چند تا عکس از اعتراض اخیر مردم در یونان که چسبید. جبران دیر آمدنم در این روزهای اخیر:

    (این ظاهرا مقابل پارلمان یونان است)


    و این هم یک پوستر از بنجامین باتن دیوید فینچر که وحید گیر آورده:


    دوشنبه 25 آذر

    1- منتقدان فیلم آن‌لاین نیویورک برای «در بروژ» مارتین مک‌دانا را به عنوان بهترین کارگردان فیلم اول انتخاب کردند. در فهرست‌های بوستون و شیکاگو هم اسم‌اش آمده. منتقدان بوستن و شیکاگو در ضمن وال‌-ای راهم  به عنوان بهترین فیلم (به طور مشترک) انتخاب کردند. حواس‌تان هست که نه بهترین انیمیشن، که بهترین فیلم. مثل همیشه انگار اشتباه نکرده بودیم. منتظر پرونده‌هایی که دیروز گفتم باشید ضمن این که خبر خیلی جالبی در روزهای آینده برای‌تان خواهم داشت؛ شاید یک روزنوشت چاپی!!!

    2- خب، این هم ستون مورد علاقه «شیزو»ی خودم که قول‌اش را داده بودم:


    اگر بتوانی شاهد نابودی آن چه در تمام زندگی ساخته ای باشی


    و بی آن که کلمه ای بر زبان آری به بنای مجدد آن بپردازی،


    یا در یک دست بازی، برده های هزار دستت را ببازی


    بی هیچ حرکتی و بی هیچ افسوسی


    اگر بتوانی عاشق باشی بدون این که از عشق دیوانه شوی،


    اگر بتوانی نیرومند باشی بدون این که مهربانی خود را از دست بدهی،


    و هنگامی که احساس کنی از تو نفرت دارند، به نوبه ی خود نفرت به دل راه ندهی،


    اما با این همه بجنگی و از خود دفاع کنی؛





    اگر بتوانی شنیدن سخنان خودت را تحمل کنی


    که از سوی بی سروپاها برای برانگیختن ابلهان، تغییر شکل یافته،


    و بشنوی که دهان های بی چاک و بند آنان درباره ی تو دروغ می گویند


    بدون این که تو نیز کلمه ای دروغ بر زبان جاری کنی؛


    اگر بتوانی هم با مردم باشی ، هم باوقار ،


    اگر بتوانی آدمی ساده باشی و پادشاهان را اندرز دهی،


    و اگر بتوانی همه ی دوستان را برادرانه دوست بداری،


    بدون این که یکی از آن ها برای تو همه چیز باشد؛



    اگر اندیشه کردن، نگاه کردن و شناخت را بلد باشی،


    بدون این که هرگز بدبین یا نابود شده بمانی؛


    در رویا فرو روی اما هرگز نگذاری که رویایت بر تو چیره شود،


    فکر بکنی ولی یک متفکر خالی نباشی؛


    اگر بتوانی خشن باشی بدون این که هرگز خشم بگیری،


    اگر بتوانی شجاع باشی و هرگز احتیاط را از دست ندهی،


    اگر بتوانی نیک باشی، اگر فرزانه بودن را بلد باشی


    بدون این که معلم اخلاق و عالم نما باشی؛





    اگر بتوانی پیروزی را بعد از شکست بازیابی


    و هر دو این دروغ ها را با یک چشم نگاه کنی،


    اگر بتوانی شهامت و عقل خود را حفظ کنی


    هنگامی که تمامی مردم عقل و شهامت خود را از دست بدهند،


    آن گاه پادشاهان، خدایان، اقبال و پیروزی


    برای ابد بندگان مطیع تو خواهند شد،


    و آن چه را که به پادشاهان و افتخارات برتری دارد، خواهی یافت


    .
    .
    .


    یعنی


    تو مرد خواهی شد، پسرم.



    ***



    داشتم کتاب "سکوت های سرهنگ برامبل" آندره موروا را می خواندم. انتشارات سروش و ترجمه دکتر عباس آگاهی. این شعر از رودیارد کیپلینگ را نقل کرده بود. دیدم جان می دهد برای منتقل کردن به بقیه.



    ***




    اسم من ستوان آلدو رینه و دارم یه گروه ویژه جمع و جور می کنم. هشت تا سرباز می خوام. ممکنه شما یه چیزایی درباره نیروی دریایی که تو راه شنیده باشین، اما ما می خوایم قبل اینی که اونا برسن کار و یک سره کنیم. قرار یه سری به فرانسه بزنیم و مثل غیر نظامیا لباس بپوشیم. قراره از وسط قلمرو دشمن سر دربیاریم و اون جا نقش چریک ها را رو بازی کنیم. کاره ما فقط و فقط یه چیزه. باید نازی ها رو بکشیم. اعضای حزب سوسیال ناسیونال با جنایت ها و شکنجه هاشون و جو رعب و وحشتی که راه انداختن، اروپا رو تسخیر کردن. ما هم که قراره دمار از روزگارشون دربیاریم. ما هم رعب و وحشت ایجاد می کنیم و جنایت می کنیم و شکنجه شون می دیم. به هیچ آلمانی هم رحم نمی کنیم. با دین بی رحمیای ما اونا تازه می فهمن که با چه کسایی طرفن. ظلم و ستم ما رو می بینن و با گوشت و پوست خودشون معنی شکمای دریده شده و و دست و پای بریده شده و و جسدای از ریخت افتاده برادراشون رو که خودمون به شون هدیه می دیدم، حس می کنن. آلمانیا نه تنها نمی تونن به بردراشون کمک کنن. حتی نمی تونن تصور کنن که ما چه قدر نسبت به شون بی رحمیم. آلمانیا از دست ما حسابی کفری می شن و بعدا درباره مون صحبت می کنن و تا ابد از ما می ترسن. خوب می دونم که از این به بعد هر وقت چشماشون رو بندن، ناخودآگاه شون نمی ذاره بخوابن. چون شرارت هایی رو که کردن، یادشون می آد. یه هشدارم برای اونایی دارم که قراره به جنگاوران ما اضافه بشن. حواس تون باشه که از وقتی دستورات من رو شنیدین، دیگه زیر دین من رفتین. به ام بدهکار می شین و این بدهی رو هر کدوم از شما باید شخصا پرداخت کنین. هر کی این دستورها رو می شنوه، به قدر پوست سر صد نازی فاشیست به من بدهکار می شه. یا باید این کار رو با دست خودتون انجام بدین، یا باید برای مردن آماده باشین.




    ***




    آن از شعر کیپلینگ، و این دومی هم مونولوگ براد پیت در نقش ستوان آلدو رین در فیلم "لعنتی های ضایع" تازه ترین فیلم کوئنتین تارانتینوست، که برای خودش شعری است. خب خانم ها و آقایان عزیز و محترم، همان طور که متوجه شدید، ستون امروز ما درباره راه های مختلف مرد شدن بود...

    ------------------------------------------------------------

    یکشنبه 24 آذر

    نمی‌دانم این خوب است یا بد؛ اما این روزها تا می‌آیم به چیزی اشاره کنم، می‌بینم شما در کامنت‌ها به‌اش اشاره کرده‌اید و تمام شده رفته پی کارش. از جمله حضور «در بروژ» در فهرست بهترین فیلم‌های سال روزنامه گاردین و هم چنین بازی امشب الکس که احتمالا به خاطر بازگشت سوفیا بود. چهار کامنت اخیر سوفیا (که دو تا از آن‌ها دیرتر آن‌لاین شد) را بخوانید. این‌ها حرف‌های انسانی است که باید دوره‌ای را گذرانده باشد، باید یک مدتی رفته باشد، که بتواند برگردد و از این حرف‌ها بزند. حالا این که کدام‌شان به سلیقه من می‌خورد یا نه، در چنین بحثی اصلا مهم نیست. (شرمنده، ولی اگر فکر نکنم در موارد دیگر مهم است که باید کارم را می‌گذاشتم کنار!) خب بچه‌ها انرژی بریزید وسط. (کامنت علی را خواندید؟) راستی مدتی است که تبلیغ کارهایم را نمی‌کنم این جا. با جواد رهبر دو تا پرونده درآورده‌ایم درباره سینما و ادبیات جاسوسی و همچنین ترانه‌های فیلم‌ها برای این شماره مجله تازه. پرونده کلود سوته که احتمالا این شماره مجله فیلم باشد و پرونده «در بروژ» هم که در راه است و بقیه را هم لو نمی‌دهم تا وقت چاپ‌اش برسد. می‌ماند ستون این هفته‌ام در روزنامه اعتماد. چیز «شیزویی» شده. همین روزها می‌گذارم‌اش این جا. راستی فهرست بهترین فیلم‌های سال استیفن کینگ را هم که تازه وارد نت شده و نوید غضنفری، فهرست‌اش را در روزنامه فرهنگ آشتی چاپ کرده از دست ندهید. فهرست آدمی است که شور و حال و قدرت و آزادی درک و لمس یک تماشاچی آزاد را دارد. یک منتقد مفلوک نیست. همین بس که دو تا فیلم جیسن استاتام در فهرست‌اش وجود دارد. آقا این نقد «در بروژ»... یادم رفت بگویم که یکی ار بچه‌ها متن کالیفرنیا دریمین رو توی کامنت‌ها گذاشته بود. یادم نرفته بود که تاییدش کنم؟ از دست ندهید... 

    جمعه 22 آذر: 1- آره خب. همان طور که سجاد هم در کامنت‌اش اشاره کرده، «در بروژ» در فهرست نامزدهای گلدن گلاب، سرافرازمان کرد و «سرگذشت عجیب بنجامین باتن» دیوید فینچر امیدوارمان.

    2- دیروز مونولوگ براد پیت در فیلم جدید استاد را (که مصطفی هم لینک جالبی در کامنت‌اش به‌اش داده) در «فرهنگ آشتی» دو سه هفته قبل خواندم که مهدی عزیزی و پویان عسگری چاپ‌اش کرده بودند. حیرت انگیز است. این آدم از کجا می‌آید؟ به محض این که به دست‌ام برسد، می‌گذارم‌اش این جا.

    3- جواد رهبر یک مستند درباره استاد پکین‌پا و یک مجموعه اجرای مختلف از califonia dreamin رسانده، که اجرای گروه americaاش عالی است. قبل از این فقط اجرای اصل ماماز اند پاپاز‌اش را شنیده بودم. متن‌اش را کسی دارد بگذارد.

    4- حیف از خداداد عزیزی که محروم شد. تازه کشف‌اش کرده بودیم. تازه فهمیده بودیم مثل همه چیز دیگر در دنیا این فقط یک اتفاق نیست که کسی چنان گلی در بهترین روز همه زندگی‌مان می‌زند.

    5- خدا پدر جواد طوسی را بیامرزد که با مقاله‌هایش به ما بهانه می‌دهد تا درباره چیزهایی که دوست داریم بنویسیم. این پاسخ آخر من است به او:

    http://www.cinemaema.com/NewsArticle5643.html

    «ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش...»×

    «خوشحال‌ام که به ما گفتید «بچه» و «سیاه‌کار»، چون اصلا خوشحال شدم که پاسخ آن مقاله «قیصر عصر گوگل» را در سرمقاله چند روز پیش روزنامه فرهنگ آشتی دادید آقای طوسی. این طوری می‌توانیم بحث را ادامه بدهیم. تا درباره معضلی حرف بزنم که به نظرم مشکل اغلب روشنفکرهای این سرزمین است. حالا فرصتی دست داده تا به این نکته اشاره کنم که آن چه درباره جهانی سازی و آزادی اطلاعات نوشتم، درباره آن جمله معرکه بنیان‌ گذار گوگل که: «جهان آینده سرزنش‌مان خواهد کرد که در یک لحظه به تمام اطلاعات جهان دسترسی نداشتیم»، ارتباط چندانی به روشن کردن کامپیوتر و ایمیل چک کردن که شما درباره آن دوست‌تان گفته‌اید ندارد. این که آن آقا «وکیل بین‌المللی» است به جای خود محترم و محفوظ، اما برای حضور تاثیر گذار در قرن بیست و یک‌، ما و شما و کشورمان به ذهن‌های آزادتر و بازتر و مولدتری نیاز دارد و این چندان ربطی به این ندارد که دوست شما اهل مسافرت است یا بلد است ای‌میل چک کند یا نه. در چنین شرایطی راست‌اش فکر می‌کنم دیگر چندان جالب نباشد که ابتدای همه مقالات‌مان، مثل همین مقاله «بلا روزگار عصر گوگل»‌تان، درباره سیاهی دنیا و به آخر رسیدن عمر و شهر بی‌ترحم صحبت کنیم. برعکس آن چه شما تصور می‌کنید، این حرف‌ها اعتراض مورد نیاز امروز ما نیست. چون اصلا اعتراض نیست. یک جور شانه خالی کردن روشنفکرانه است. همان طور که انتهای مقاله‌تان هم از ما می‌خواهید باور کنیم همه چیز از بین رفته و به قول خودتان شاهنامه دیگر رستمی ندارد. به نظرتان این یک تناقض نیست که از آرمان خواهی شروع می‌کنید و هیچ انگاری می‌رسید؟ مستقیم گفته‌اید که دل‌تان می‌خواهد ما هم بنشینیم ور دل خودتان تا با هم غصه بخوریم و از گردش روزگار گله کنیم و عوض این که به خودمان و کمبودها و عقده‌های‌مان برسیم، یک بار دیگر تکرار کنیم: «بلا روزگاریه عاشقیت.» و باز تکرار و تکرار. می‌گویید دنیا تیره و تار و گرفتار و خراب و ویران است، که نتیجه‌ منطقی‌اش می‌شود این که هیچ کاری نکنید. که تلاشی برای ساختن و آباد کردن (که زحمت دارد و قاعدتا باید از خودمان شروع شود) نکنید. که همه چیز را به گردن دیگران بیندازید و از زمانه گله کنید. این طوری خودتان محفوظ و پاک و مطهر می‌مانید. عوض‌اش تمام مشکلات را حواله می‌دهید به یک دیو محو و مبهم که حالا اسم‌اش را می‌شود گذاشت: روزگار، یا زمانه، یا شرایط اجتماعی و سیاسی. این است که مجبور نیستید چیزی تولید کنیمد، چیزی بسازید، خودتان را کامل کنید و قدمی به جلو بردارید. به جای ان تبدیل می‌شوید به آدم‌هایی که عاشق شده‌اند و از دنیا می‌خواهند که هزینه عاشق شدن‌شان را بپردازند. این طوری مدام به حال خودتان دل می‌سوزانیم، خودمان را لوس می‌کنیم و تا دنیا دنیاست نمی‌توانیم روی پای خودمان بایستیم. پس در دنیای کودکانه‌ای باقی می‌مانیم که ساکنان‌اش شاید لذت معصومیت اجباری و تحمیلی‌شان را ببرند، اما باید گوشه‌ای بنشینند و نگاه کنند که بقیه دنیا را برای‌شان بسازند. همان دنیایی که به دلیل همین تفکر کمترین نقش را در ساختن‌اش داشته‌اید، و شاید به همین دلیل مدام باید بنشینید و از سرتا پایش عیب بگیرید و از ما هم بخواهید که در بازی شما شرکت کنیم و باور کنیم که... این که در مسیر چنین پیشرفتی چه بلایی سر احساساتی که سال‌هاست به آن‌ها خو کرده‌ایم، می‌آید البته یک بحث دیگر است. امیدوارم هر چه زودتر فرصتی پیش بیاید تا درباره‌اش بنویسم. خودم هنوز به پاسخ این سوال نرسیده‌ام که چطور می‌شود بین این شرایط پیچیده و احساسات قدیمی پیوند و تعادل برقرار کرد. جواب این سوال به اندازه همه تجربه‌های روزمره‌مان است. که در مسیرش زخمی می‌شویم و گاهی می‌میریم. اما همین است که هست و کاری‌اش هم نمی‌شود کرد. علی حاتمی هم که به بهانه بزرگداشت او یادداشت نوشته‌اید و به ما گفته‌اید بچه و سیاه‌کار، اتفاقا این شرایط متناقض را به بهترین شکلی درک کرده بود. این شمایید که یک وجه جهان او را گرفته‌اید و مدام در آن می‌دمید. ماجرای عاشقان خسته و خونین جانی که از زمین و زمان گله می‌کنند. حاتمی این را می‌دید و قبول‌اش داشت و با لذت روایت‌اش می‌کرد، که بخشی از وجود خودش بود. (و بخشی از وجود ما هم هست که با مجید ناکام و طاهر عاشق زندگی‌ها کرده‌ایم و می‌کنیم)اما در عین حال هنرمند روزآمدی به حساب می‌آمد (و البته می‌آید) که هم می‌کوشید تاریخ گذشته‌اش را حفظ کند، هم به یک جور فرم ایرانی در هنر شکل بدهد، و هم جا به جا ریش قومی که به بهانه عاشقیت تا این حد از تمدن و فرهنگ روز دنیا فاصله گرفته‌اند، و به جایش گوشه‌ای می‌نشینند و به حال خودشان دل می‌سوزانند (خیلی می‌بخشید) بخندد. «اجتماع خواب» و «جماعت چرتی» هزاردستان که یادتان نرفته و همه قربانیان فیلم دلشدگان را، از امین تارخ مجنون یار تا حمید جبلی مدهوش فرهنگ آن سوی آب. و از همه جالب‌تر و مشخص‌تر و واضح‌تر حاجی واشنگتن عاشق که رفته بود غرب و دست و پایش بسته بود و مدام باید کاغذ می‌نوشت برای خانواده‌اش و برای قبله عالم. و برای خودش دل می‌سوزاند و از روزگار نزارش می‌گفت. این بحث ادامه دارد آقای طوسی، چون فقط که شما نیست. این طرز فکر دامن‌گیری است در کشور ما. خلاصه کنم آن چه گفتم. که اگر درباره انسان‌هایی با فکرهای باز و بی‌شیله پیله در عصر آزادسازی اطلاعات حرف می‌زنم، انسانی که تلاش می‌کند یاد بگیرد جلوی چیزی را نگیرد و راه کسی را نبندد، این ربطی به کامپیوتر روشن کردن و ای‌میل چک کردن و در گوگل سرچ کردن ندارد. بحث‌ام سر تفکری است که مثل شما اسم آدم‌ها را ردیف می‌کند، از امید روحانی عزیزتا آرش خوش‌خو نازنین، تا یار جمع کند و حلقه و دایره و مجمع. تا نترسد. تا یادش نیاید که با این طرز تفکر چه قدر تنهاست و نفهمد که همین طرز فکر قبیله‌ای است که باعث شده در چنین عصری این قدر از قافله عقب بماند. هر چند که می‌دانم – و بارها نوشته‌اید – که به این عقب ماندن از قافله افتخار هم می‌کنید. »----------------------------------------------------------------------- × دواچی «سوته‌دلان» در لحظه غریبی این شعر را برای حبیب ظروفچی عاشق ناکام می‌خواند.

    چهارشنبه 20 آذر: این عکس را وحید برای بخش سینمای جهان سایت پیدا کرده بود، دل‌ام رفت. گفت‌ام این جا هم بگذارم‌اش؛


    دوشنبه 18 آذر (1):

    بچه‌ها فقط دعا کنید... فقط دعا کنید جوتزپه سینیوری را که قرار است پس فردا در تهران سخنرانی داشته باشد از نزدیک ببینم. سال 1994 بازی ایتالیا - نروژ و نروژی‌ها غول‌پیکر بودند و ایتالیا که فقط پیروزی می‌خواست و تازه ده نفره هم شده بود... خدا آن روز را نیاورد که هوادارهای فراموش‌کاری باشیم...

    دوشنبه 18 آذر (2):

    از آن مقاله‌هایی شده که دوست‌اش دارم. بخوانید لطفا: http://www.cinemaema.com/NewsArticle5616.html

    و این که گفتم فیلم‌هایی که دوست‌شان داریم صدای‌مان می‌زنند. خیلی منتظر تماشای فیلم تازه ران هاوارد: «فراست/نیکسون»ام. مغناطیس مایکل شین روی پرده را از همین عکس‌هایش می‌شود جذب کرد. می‌خورد به نقش مردی که می‌خواهد حقیقت واتر گیت را افشا کند:  

    شنبه 16 آذر: 

    می‌خواستم چیزهای دیگری بنویسم اما دو کامنت آخر کاوه اسماعیلی مرا به فکر فرو برد. بعد پاسخی برایش نوشتم که طولانی شد و سر درد دل و دغدغه این روزهایم را باز کرد. بخشی از این پاسخ را این جا بخوانید و کامل‌اش را در کامنت‌ها، فقط قبل‌اش دو کامنت کاوه را بخوانید تا منظورم دست‌تان بیاید: (والبته جمله‌ای از انیشتین را که در قسمت دوم روزنوشت امروز آورده‌ام از دست ندهید.)

    1- «...خدا آن روز را نیاورد که بنشینم و حساب کنم کی از چی بدش می‌آید که بعد علیه‌اش استفاده کنم. این کار را در مورد دشمنان و همکاران و دوستان و آن‌هایی که صبح تا شب باهاشان زندگی می‌کنم، نکرده‌ام. چرا باید چنین وقتی درباره شما بگذارم؟ خیلی هنر کنم بفهمم که هر کدام از این آدمها از چی خوش‌شان می‌آید. این بیش‌تر به دردم می‌خورد. حتی در مورد دشمن‌ هم این مورد بیش‌تر به درد می‌خورد. باور کن. این خیلی نگاه خطرناکی است. همان طور که اصلا فکر نکردی که شاید من واقعا عنوان مطلب جواد طوسی به نظرم بامزه آمده باشد. خب به خدا خیلی بامزه بود: «بلا روزگاریه عصر گوگل»! ... خب اجازه پیش‌تر بروم و به کامنت دیگری اشاره کنم که یکی بالاتر یا پایین‌تر گذاشته‌ای. حرف دل‌ام است و خواندن‌اش برای باقی هم بد نیست. وقتی این قدر با اعتماد به نفس درباره اهمیتی که به حقیقت در برابر مصلحت می‌دهی صحبت می‌کنی، همان اتفاقی برایت می‌افتد که نه فقط برای خیلی از چپ‌های به خیال خودشان رومانتیک که برای خیلی‌ دیگر از ظاهرا آرمان‌گراها هم می‌افتد. یعنی این قدر به فکر حقیقت خودشان‌اند که ارتباط‌‌شان را با واقعیت از دست می‌دهند. تازه آن وقت است که بلاها شروع می‌شود. مثلا فکر می‌کنی من چیزی نوشته‌ام که عصبانی‌ات کند و این طوری به هدف‌ام رسیده‌ام یا به طعنه گفته‌ام که تیتر آقای طوسی بامزه بوده در حالی که منظورم چیز دیگری بوده و این که نمی‌توانی بین مطالب مختلف یک مجله تفکیک قائل شوی. من هم از آن نقدهای مهمان مامان و خیلی دیگر از مطالب دنیای تصویر خوش‌ام نمی‌آید. اما این باعث نشده که خودم را از مواهب‌اش (که هیچ جای دیگر پیدا نمی‌شوند) محروم کنم. می‌بینی؟ نتیجه این همه مبارزه با مصلحت این شده، که چنین حقایقی را نبینی. درست برخلاف آن چه خودت فکر می‌کنی. نتیجه‌اش می‌شود یک جور بسته‌بندی یک جای چیزها، دشمن‌ پنداری و طعنه و کنایه گرفتن حرف‌های مستقیم. چیزی در مایه همان «خشم مقدس»‌ای که بحث‌اش چندی پیش با امیرحسین جلالی بود. بعد تازه می‌رسیم به این که من‌ هم چه قدر با آن دیالوگ‌ای که نوشته‌ای حال می‌کنم: «در دهه 1960 ما مشکلات‌مان را این جوری حل می‌کردیم.» مال فیلم ملاقات با خانواده فاکر است. نه؟ باید یاد بگیری که بین این چیزها ارتباط و تعادل برقرار کنی. بین خیال و واقعیت. بین حقیقت و مصلحت. به عنوان یک دوست می‌گویم. جای خوبی از راه قرار نداری. حواس‌ات باشد. تاریخ روشنفکری و غیر روشنفکری این مملکت، قربانیان زیادی در این راه داده است. قربانیان نه، اصلا تلفات.»

    2- چه قدر جمله بزرگی است، چه قدر جمله بزرگی است این نقلی که مهاجرانی از قول آلبرت انیشتین در سرمقاله روزنامه کارگزاران دیروز آورده بود: «تخیل برتر از دانش است.» لامصب... لامصب. متوجه هستید که بحث تخیل و واقعیت نیست که همه‌‌مان بلدیم. بحث مقایسه تخیل و دانش است. و تازه این را بزرگ‌ترین «دانشمند» قرن بیستم گفته و نه یک نویسنده یا یک خیال‌پرداز مثل خودمان.


    پنج شنبه 14 آذر: 

    جواد طوسی در مقدمه روزنامه فرهنگ آشتی، یادداشتی به بهانه دوازدهمین سال‌مرگ علی حاتمی نوشته که پر از اشاراتی است به مطلبی که نوشته بودم یکی دو هفته پیش با عنوان «قیصر عصر گوگل»، و عنوان بامزه یادداشت‌اش را هم گذاشته: «بلاروزگاریه عصر گوگل»! بخوانید و از دست ندهید که حکایتی است برای خودش: 

    « سالی دیگر بدون علی حاتمی، پاییزی گم شده در ابر و غبار... .

    در کجای این شهر سربی بی‌ترحم می‌شود سراغ تو و آدمهایت را گرفت؟ خودت غربتت را خوب حس می‌کنی. اون حرف «قیصر» یادته که می‌گفت «دیگه تو این دوره زمونه کسی حوصله قصه گوش دادنو نداره»؟... . قصه‌های تو چه ربطی به این دنیای باقالی به چند من داره؟ خودت در فیلم «حسن کچل» بازی را با «یکی بود یکی نبود» شروع کردی. اون موقع وقتی می‌خواستی ما را به دنیای فانتزی و پرخیالت راه بدی تا با حسن کچل و چل‌گیس بُر بخوریم، نقالت حسرت گذشته‌های پاک و زلال را می‌خورد. حالا ما چی بگیم که داریم حسرت آن دوره روایت‌پردازی تو را می‌خوریم؟ هروقت که دلم می‌گیره سری به «طوقی»ت می‌زنم و توی ذهن خیالپردازم پرش می‌دم. می‌دونم اون برای سیدمرتضی شگون نداشت و مرگشو رقم زد.

    اما کار ماها و زندگی‌مون دیگه از شگون داشتن و نداشتن گذشته و بز بیاری همین‌جوری داره برامون رج می‌زنه. دیگه تو این اوضاع «قمر در عقرب»، پیش خودت می‌گی «بی‌خیال شگون و طوقیتو هوا کن». تقدیر محتوم سیدمرتضای تو که ریشه در سنت داشت، اون آویزون شدن از بادگیر زیر گذر بود. صورت خونین او را بعدا در فیلم «کندو» هم دیدم و فهمیدم شق‌القمر اجرای کنشمندانه در دل سنت، باز همون صورت خونی و بدون آش و لاشه... . حالا حکایت ماست که انگار یک‌چیزی‌مون می‌شه و در این طی طریق عجیب و بی‌سروشکل از سنت به مدرنیته‌ای که دور افتادن از هم و بیگانگی و کلاف سردرگم بودن را نصیبمون کرده، داریم هرز می‌پریم و اصلا حرف همدیگر را نمی‌فهمیم.

    علی‌آقا! اون زمان لااقل وقتی که می‌گفتی «ف» طرفت تا خود «فرحزاد» رو می‌خوند اما الان وقتی صادقانه و بی‌شیله‌پیله درد دل می‌کنی و از یک معضل و بحران عمیق تاریخی اجتماعی حرف می‌زنی، طرفت بل می‌گیره و این تخلیه کردن صادقانه تو را به حساب نقطه ضعفت می‌گذاره و فاتحانه بالای سرت می‌شینه و با کینه و نفرت براندازت می‌کنه. راستش علی‌آقا! این «قیصرهای عصر گوگل» یا تو باغ نیستن یا خودشون را به کوچه علی چپ زدن. به‌قول اون مسافرخونه‌چی فیلم «دندان مار»: «من می‌گم آواره اون می‌گه راج کاپور»... اگه از دید اونا ما سوراخ‌دعا را گم کردیم، پس یکی از این رفقای ما چه معجونیه که دکترای «حقوق خصوصی» داره و به‌خاطر شغلش که توی امور تجاری و دعاوی و قراردادهای بین‌المللی است، یه پاش اینجاست و یه پاش خارج و نشستن پشت کامپیوتر و ایمیل و رفتن تو سایت‌ها جزء واجبات کارش است. او خوش لباسه و اغلب کراوات می‌زنه و آدم کتاب خونیه و بیشتر فیلمهای روز را می‌بینه. اما همین آدم اگه هردو سه شب یک‌بار فیلم «طوقی» تو را نبینه و با بعضی صحنه‌هاش توی خلوت خودش گریه نکنه، خوابش نمی‌بره و با فیلمهایی مثل «قیصر» و «داش‌آکل» و «سوته‌دلان» و «گوزنها» شارژ می‌شه... .

    جرم ما از دید «قیصرهای عصر گوگل»، عتیقه بودن و گذشته بازیه...‌، پس این رفیق شفیق ما که از نظر «Up-to-date» بودن مو لای درزش نمی‌ره، چرا اینقدر گذشته‌بازه؟ این وضعیت را (با دوز کم و زیاد) خیلی از هم‌نسلای من و نسل‌های قبل و بعد از من که اتفاقا پشت به این جامعه نکردند و دارند زندگی‌شان را می‌کنند و با تکنولوژی و ابزار مدرنیته سر جنگ و ناسازگاری ندارند، ممکن است داشته باشند. از خسرو دهقان و بهزاد رحیمیان و امید روحانی و ملک‌منصور اقصی و جهانبخش نورایی بگیر تا هوشنگ گلمکانی و احمد طالبی‌نژاد و شاپور عظیمی و شهرام جعفری‌نژاد و حمیدرضا صدر و علی معلم و احمد امینی و... از نسل جدید محسن آزرم و کریم نیکونظر و آرش خوشخو و خسرو نقیبی و علی میرمیرانی و بابک غفوری‌آذر و... . چرا اونا این برخورد نزدیکشان با کامپیوتر و لپ‌تاپ و سایت و گوگل و ایمیل و فیلم دیدن و موسیقی کلاسیک و سنتی و جاز و... منطقی و از نوع سوم است ولی بعضی از «قیصرهای عصر گوگل» فقط دوست دارند ادا دربیاورند و تیکه بیندازند و میاندار مجلس و وکیل‌مدافع هم‌نسلانشان باشند؟ آیا پیاده شدن و باهم این مسیر صعب‌العبور و پردست‌انداز را سروته کردن، عیبی دارد و چیزی از ما کم می‌شود؟

    می‌دونم علی‌آقا! حسابی شاکی شدی و داری می‌گی اینا چه ربطی به من سوته‌دل داره؟ اما راستش تو بهانه خوبی برای مقایسه گذشته و حال و آسیب‌شناسی این زمونه زبان‌نفهم هستی. علی‌آقا! الان هرکی یک‌جوری داره خودشو گول می‌زنه...، یکی داره کولی می‌ده و یکی داره کولی می‌گیره و یکی خوب داره نقش بازی می‌کنه و یکی هم که آدم این زمونه نیست داره کارش به جنون کشیده می‌شه... مجیدآقای ظروفچی تو را گاهی در گوشه و کنار این شهر غبار گرفته می‌بینیم که داره با خودش حرف می‌زنه و یکهو عصیان می‌کنه و به زمین و زمان بدوبیراه می‌گه. مجیدای این زمونه خیلی بی‌کس‌وکارند. دیگه نه حبیب آقایی دارن، نه اقدسی که به او دل ببندند... .

    علی‌آقا! هیچ خبر داری عده‌ای دارند کم‌کاری‌هاشون را با وجه‌المصالحه قرار دادن جبران می‌کنند و تو را الگویی برای «سینمای ملی» که علم کردند، قرار می‌دن.

    علی‌آقا! خودت خوب قبول داری که همه ما توی هر سن‌وسال و با هر نگاه عقب‌مونده و امروزی، نیاز داریم با آدمهای بی‌تکلف تو، گاهی وقتها دمخور و محشور بشیم. حسن کچل تو، آسید مرتضای فیلم «طوقی»، آقای خاوری فیلم «خواستگار» و آقا مجید و آقا حبیب ظروفچی و فخرالزمان فیلم «سوته‌دلان»، ستارخان و باقرخان تو و امیر کبیر و ملیجک سلطان صاحبقران، رضای خوشنویس و طاهرخوش‌الحان و حاجی واشنگتن و بروبچه‌های جدا افتاده فیلم «مادر»، همه می‌توانند نقطه اقتدای خوبی برای دوپینگ کردن و تسکین یافتن باشند. قصه‌های تو و روایت‌پردازی و کلام موزون منحصربه‌فردت و قالب نمایشی آثارت و غم نهفته در آنها محمل و بهانه خوبی برای فاصله گرفتن از این دنیای خشک و زمخت و بی‌رنگ و پر از ریاست. دمت گرم و سرت خوش باد که این آثار پرخاطره را برای ما به یادگار گذاشتی و خودت رفتی که این روزها را نبینی، روزهایی که این اواخر با آتش گرفتن سینمای خودت همراه بود.

    راستی علی‌آقا! برای اینکه پایان این مصیبت‌نامه Happyend باشه وبه سیاه‌نمایی متهم نشم، یک التماس دعا دارم. دعا کن این «قیصرهای عصر گوگل» دست از این سیاه‌کاری‌ها و بچه‌بازی‌ها بردارن و حالی‌شون بشه که همه‌مون یک‌جور قافیه را باختیم و این بازی برنده‌ای نداره و خیلی وقته که رستم از شاهنومه رفته... .
    »

    چهارشنبه 13 آذر:1- اول این که اتفاقی در برنامه دو قدم مانده به صبح برخوردم به نصرا... مدقالچی. بی‌خیال آن صحنه دسته سیسیلی‌ها (که استاد جای ژان گابن حرف می‌زد) چیزی که به نظرم جالب رسید این بود که دیگر مردانی با این ریتم حرف زدن، این جور لباس پوشیدن، این جور آداب معاشرت داشتن، این طور تعارف کردن و مکث داشتن بین کلام، پیدا نمی‌شود. فرهنگی بوده که تمام شده و رفته پی کارش. شنیدید آن جا را که می‌گفت هوشنگ لطیف‌پور کار را تعطیل کرده از عصبانیت، چون مدقالچی جای ژان‌والژان دم مرگ جوری حرف زده که به قول لطیف‌پور، عزت نفس طرف را خدشه‌دار کرده! آن هم دم مرگ... گفتم که یک فرهنگ بوده و دیگر نیست. راستی گفتم ژان‌والژان، هیچ به رابطه او و ژاور دقت کرده‌اید؟ جدال آدمی با سینه گشاده و بسته، آدمی که می‌تواند زندگی کند و ژاور که نمی‌تواند. ا... راستی ژاور اگر درست یادم باشد آخر داستان خودش را کشت. نه؟ آخر شب است و دارم پرت و پلا می‌نویسم.

    2- با همه وجود، از ته قلب، چه قدر خوشحالم که دنیای تصویر دوباره راه می‌افتد اگر خدا بخواهد. می‌دانم که با علی معلم چه خواهیم نوشت. چه کار خواهیم کرد. وقتی در همین روزنوشت‌ها و در کامنت‌ها، وقت مرگ پل نیومن بچه‌ها مدام از شماره ویژه بازی بزرگان‌ای که با  معلم و حمید کریلی درآوردیم، فکت می‌آوردند، خوشحال بودم که کارمان گم نشده، و البته صدایش را درنیاوردم. به اندازه موهای سرم برای نشریاتی کار کردم که بسته شدند، اما برای هیچ کدام‌شان گریه نکردم غیر این یکی. آخر این تنها جایی بود که داشتیم درباره فرانسیس فورد کوپولا و دیوید لین و جرج کلونی و جیسون روباردز می‌نوشتیم و بعد یک باره کرکره را آوردند پایین. نه بحث سیاسی کنارش بود و نه حتی توجه به واقعیت اطراف (که خطرش این بود دنیای تصویر گاهی از حالت مجله خارج شود، که می‌شد)... ممنون از دلداری‌های‌تان در کامنت‌های اخیر. استارت بزنید که حالا می‌دانیم ژان‌والژان حتی دم مرگ هم عزت نفس‌اش را حفظ کرده بوده است!

    دوشنبه 11 آذر: گفته بودم مفصل‌ترش را می‌نویسم. این هم مفصل‌ترش: http://www.cinemaema.com/NewsArticle5581.html

    شنبه 9 آذر (شروع روزنوشت)

    1- خب؛ حالا باید همگی با هم شروع کنیم و یک روزنوشت جدید احداث بزنیم. قبلی به نظرم خوب درآمد و فضای رو به راهی داشت. پر از آدم‌هایی که به همدیگر حرف‌های خوب و بد می‌زنند و حس لحظه‌شان را منتشر می‌کنند. چند سال قبل یک مستند دیدم از هانری ژرژ کلوزو درباره پابلو پیکاسو. که روند خلق هر اثر را دنبال می‌کرد. انگار پیکاسو نمی‌دانست که قرار است تابلو ته‌اش چی از آب درمی‌آید. از یک نقطه شروع می‌کرد. گسترش یا تغییر مسیر می‌داد و حاصل نهایی ربطی به اثر در باقی لحظات‌ خلق‌اش نداشت. این روزنوشت‌ها، مرکب از یادداشت‌های من و کامنت‌های شما، این طوری است. الان نمی‌دانیم چی می‌شود و تازه آخرش...

    2- بعد هم این که این روزها کمی احساس تنهایی می‌کنم. به نظرم می‌رسد از همکارها و رفقایی که از هفت هشت سال پیش کارمان را با هم شروع کردیم، یا حتی جایی از مسیرشان، به آن‌ها اضافه شدم، یعنی آدم‌هایی از سه نسل، کم کم چیزی باقی نمی‌ماند. از اساتید قدیمی تا رفقایی که بعدا پیدا شدند. از دنیای تصویر و آسیا تا رضا ملکی و هر کس دیگری که فکرش را بکنید. همه یا گم و گور شده‌اند یا کنار کشیده‌اند یا منتظر فرصت‌اند (که تعدادشان کم است)، یا مهاجرت کرده‌اند یا پشت میزنشین شده‌اند. انگار فقط رفقای مجله فیلم باقی مانده‌اند: هوشنگ گلمکانی و مسعود مهرابی و عباس یاری، و البته نیما حسنی‌نسب. از تلاش مهدی عزیزی و نوید غضنفری در موسیقی ما هم به همین دلیل خوشحالم. آخرین انرژی‌هاست انگار. خدا بگویم چی کار کند یکی از شما که کامنتی گذاشت و در آن تیتر مقاله مفصل‌ام درباره پدرخوانده را یادآوری کرد: «من قوی شده‌ام، همه تنهایم گذاشته‌اند» این روزها مدام توی گوش‌ام زنگ می‌زند. حالا نه این که من قوی شده باشم، اما بقیه...  یک روز باید مفصل درباره‌اش بنویسم. هر چند امید به حضور آدم‌های تازه همیشه هست. حضور و وجود بچه های روزنوشت به همین دلیل مغتنم است. روزنوشت مهدی را هم دوست داشتم.

    3- دوست‌ام رضا کاظمی در سرمقاله‌اش برای ماهنامه اینترنتی آدم‌برفی‌ها، غزلی از حافظ گذاشته که روزی روزگاری خیلی دوست‌اش داشتم. این یک بحث سیاسی نیست، ولی این جا کسی هست که آن مراسم استیضاح‌ را یادش باشد که وزیر مورد نظر، پیش از رای گیری نهایی، این غزل را خواند؟

    گر تیغ بارد در کوی آن ماه

    گردن نهادیم الحکم للله…

    آیین تقوا ما نیز دانیم

    لیکن چه چاره از بخت گمراه…

    مهر تو عکسی بر ما نیفکند

    آیینه رویا آه از دلت آه…

    حافظ چه خواهی گر وصل خواهی

    خون بایدت خورد در گاه و بیگاه

    4- یک نقدی بر «در بروژ» دارم می‌نویسم... خدا!


    شما هم بنويسيد (287)...

    |< <  1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 22794
    بازديد ديروز: 98096
    متوسط بازديد هفته گذشته: 247158
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 400718135



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات