سه شنبه 23 بهمن - روز دهم جشنواره:
اين بهترينهاي بيست و هفتمين جشنواره فيلم فجر من است. شما هم دست به کار شوید. همه من و هم باقی بچههای کافه میخواهند نظرتان را درباره فیلمهایی که در جشنواره فجر دیدهاید بخوانند. چند تا از رفقا که نوشتهاند. زود باشید که میخواهیم از حال و هوای جشنواره بیاییم بیرون دیگر.
بهترين فيلم: 1- درباره الي، 2- عيار 14 و 3- اشكان انگشتر متبرك و چند داستان ديگر. و بعد: بیپولی، هر شب تنهايي، پستچي سه بار در نميزند.
بهترين كارگردان: 1- اصغر فرهادي براي درباره الي، 2- پرويز شهبازي براي عيار 14 و 3- شهرام مكري براي اشكان, انگشتر متبرك و چند داستان ديگر. و بعد حسن فتحي براي پستچي سه بار در نميزند و رسول صدرعاملي براي هر شب تنهايي. حمید نعمتا... برای بیپولی.
بهترين نويسنده فيلمنامه: 1- اصغر فرهادي براي درباره الي، 2- پرويز شهبازي براي عيار 14، و 3- شهرام مكري براي اشكان، انگشتر...
بهترين بازيگر نقش اول مرد: محمدرضا فروتن براي عيار 14، و بعد: پرويز پرستويي: بيست. (كمبود اصلي ما همين بخش است و نه حتي بهترين بازيگر مرد نقش دوم)
بهترين بازيگر نقش اول زن: ليلا حاتمي در بیپولی و هر شب تنهايي و بعد: باران كوثري براي پستچي سه بار...
بهترين بازيگر نقش دوم مرد: تا دلتان بخواهد. دستمان پر است: ماني حقيقي، شهاب حسيني، پيمان معادي و صابر ابر براي درباره الي، كامبيز ديرباز و پوريا پورسرخ براي عيار 14، عليرضا خمسه براي بيست و گروه بازيگران اشكان، انگشتر متبرك و... و گروه بازیگران بیپولی.
بهترين بازيگر نقش دوم زن: پانتهآ بهرام براي پستچي...، طناز طباطبايي براي صداها و مريلا زارعي، ترانه عليدوستي و رعنا آزاديور براي درباره الي.
بهترين مدير فيلمبرداري: 1- فرج حيدري براي هر شب تنهايي، 2- مرتضي پورصمدي براي شبانه روز، 3- حسين جعفريان براي درباره الي و: امير كريمي براي پستچي...
بهترين موسيقي: سهراب پورناظری برای بیپولی، فردين خلعتبري براي پستچي... و امير علي واجد سميعي براي بيست.
بهترين تدوين: هايده صفيياري براي درباره الي و حسن حسندوست براي پستچي... (منهاي بيست دقيقه آخر)
بهترين صدا: 1- پستچي...، 2- درباره الي
بهترين طراح صحنه و لباس: آيدين ظريف (صحنه) و شيده محمود زاده(لباس) براي شبانه روز. اصغر فرهادي براي درباره الي.
از ميان فيلمهاي مطرح، نمايش ترديد و پوسته را تا به اين جا از دست دادهام، ضمن اين كه بازيگر نقش كودك فيلم ابراهيم فروزش تعريف زياد شنيدهام.
...و جمعبندی من از جشنواره 27 هم از این قرار است:
این یکی از بهترین دورههای جشنواره فیلم فجر بود که تجربه کردیم. هم بدترین فیلمهایی را که از سینمای ایران انتظار داشتیم، میشد در میان آثار نمایش داده شده پیدا کرد و هم بهترینها را. این یعنی که با ویترین واقعی و متعادلی از کل سینمای ایران رو به رو بودیم. برنامهریزی جشنواره از همیشه بهتر بود و فیلمهایی که برای شرکت در جشنواره اعلام شده بودند؛ به موقع رسیدند. دیروز هم که سری به صفهای جشنواره در مناطق مختلف شهر زدم، به نظرم رسید که علاقهمندان سینما، اغلب توانسته بودند فیلمهایی که انتظار تماشای آنها میکشیدند، به طریقی ببینند. گستره جغرافیایی سالنهای سینما خوب بود و جا به جایی در برنامه کمتر پیش آمد. سالن رسانههای گروهی هم مدیریت خوبی داشت و فضای خوب و مناسبی را تجربه کردیم. یکی دو تا مشکل البته وجود داشت؛ از جمله مشکلاتی در واگذاری اینترنت و استفاده از کامپیوترهای مختلف در سالن. اما در مقابل امتیازات مختلف مجموعه در برگزاری مراسم، میشود این قبیل اشتباهات را نادیده گرفت. (انشاءا... دفعه بعد این یکی هم حل میشود) هر چند که با توجه به مشکلات ما برای پوشش اخبار جشنواره از طریق سایت «سینمای ما» کلی از این بابت بدبختی کشیدیم. (و این که در همین روزهای جشنواره بازدید روزانهمان به مرز 600 هزار رسید، نشان از تاثیرگذاری جشنواره فیلم فجر به عنوان بزرگترین رویداد فرهنگی کشور دارد.)
کاش ملک سلیمان و پاداش هم میرسیدند که ویترین سینمای ما کامل باشد. با این وجود برگزار کنندگان جشنواره به قولشان عمل کردند و هیچ فیلمی از فهرست نمایش بیرون نماند. طوفان درباره الی که همه ما را با خودش برد و عیار 14، گام بعدی فیلمسازی بود که پس از نفس عمیق، منتظر حرکت بعدیاش لحظه شماری میکردیم. حمید نعمتا... هم بعد از بوتیک، با ساختن بیپولی نشان داد که حالا هدفهای بزرگتری دارد و روی طیف عظیمتری از مخاطبان سرمایهگذاری کرده. حسن فتحی و شهرام مکری هم تازهواردهای مبارک این سینما بودند. امسال بازیگر مرد خوب، زیاد داشتیم. (حیف که همچنان اغلب در نقشهای مکمل میدرخشیدند و محمدرضا فروتن کم کم دارد به معدود گزینههای قابل اتکای فیلمسازها برای بازی در نقش اول تبدیل میشود). و لیلا حاتمی دو بازی فراتر از استانداردهای سینمای ایران اجرا کرد. لکه سیاه جشنواره امسال، همچنان استفاده تعدادی از سازندگان و تهیه کنندگان فیلمها از الفاظی همچون معناگرا و سینمای مدرن و فیلمهای متفاوت از این قبیل برای پوشاندن کمبودها و ناتوانیهایشان بود. شاید به همین خاطر این قدر از تماشای درباره الی و همچنین اشکان، انگشتر متبرک و داستانهای دیگر دستپاچه شدیم. آنها نمونههای خوبی بودند در برابر سازندگان فیلمهایی که «هیچی» را میخواستند عوض ابهام مدرن به ما قالب کنند.
دیگر این که فضای موجود در مطبوعات در ایام جشنواره، شور و حالی داشت. فیلم بیضایی، چه از آن خوشمان بیاید چه نه، بحثهای فراوانی را بین دو نسل و دو نگاه و دو جور طرز تفکر از منتقدان و نویسندگان ایجاد کرد؛ و این خوب بود. به خصوص به این دلیل که به دلیل نور افتادن به این تاریکیها و ابهامات، نکتههای فراوانی برای خوانندگان همه این مطالب روشن شد. از طرف دیگر با به راه افتادن این بحثها و شکل گرفتن کنشها و واکنشها، همکاران منتقد تشویق شدند به نوشتن و تاثیر گرفتن و گذاشتن. دو ویژهنامه اصلی و برگزیده این روزها؛ یعنی همین هشت صفحه فرهنگ آشتی به کوشش بابک غفوریآذر و مهدی طاهباز و همچنین ویژهنامه خبر که حمیدرضا ابک و حسین معززینیا منتشرش میکردند و به خاطر توزیع مناسب در سالن رسانههای گروهی و سینماهای گوناگون جشنواره در سطح شهر، تاثیرشان را گذاشتند. و بالاخره برنامه سینما صدای فرزاد حسنی از رادیو گفتگو که فضای بحث جذابی را در حوزه سینما فراهم میکرد که نمونهاش را شاید فقط در برنامه ورزشی 90 در میان برنامههای صدا و سیما بتوان یافت.
میماند نکته آخر. این که برنامهریزان و مسئولان جشنواره، با وجود کارنامه کاری خوبشان در این دوره، به نظرم زیادی نگران به هم ریختن اوضاع بودند. و این تنش و نگرانی گاهی به بقیه حضار در سالن به خصوص در جلسههای مطبوعاتی بعد از فیلمها منتقل میشد. به نظرم امکان ایجاد مقداری مانور فردی برای آدمهای با استعداد، در دل سیستمهای منظم همه گیر، جواب میدهد. حالا که داریم برنامهریزی را یاد میگیریم، از آن ور بام نیفتیم... خلاصه ممنون. خسته شدیم، خسته نباشید. اما خب، خوش گذشت.
شنبه - 19 بهمن - روز نهم جشنواره:
همین الان تمام شده و باید دربارهاش خیلی بیشتر از اینها فکر کنیم و خیلی بیشتر از اینها بنویسیم. فعلا فقط این را داشته باشید که درباره الی، به کارگردانی آقای اصغر فرهادی را باید در مقیاس بهترینهای تاریخ سینمای ایران و بهترینهای سال 2008 میلادی (و نه فقط در حوزه سینمای ایران) سنجید. بزرگ فیلمی است حیرتانگیز. تعریفی که ما از سینمای مدرن و متفاوت داریم. همان فیلمی که میشود آن ابهام بزرگ عزیز را دروناش کشف کرد، اما نمیتوان به کف آورد... و واقعا نمیدانم چرا در این «لحظه» باید این سلف پرتره رامبراند را به جای عکس فیلم انتخاب کنم.
جمعه - 18 بهمن - روز هشتم جشنواره -2:
«شبانه روز» فیلم مرکزی جشنواره امسال است
تئوری تازه درباره سینمای ایران: مواجهه با «هیچی»
یکی به داد ما برسد. «شبانه روز» را دیدهام و خیلی حرفها داریم. چند وقت پیش امیدوارترین آدمها بودیم و حالا که چند روز از جشنواره گذشته، انگار «دیوار هر چی مستراحاس، روی سرمون خراب شده.» اتفاقا این هیچ ربطی به برنامهریزی و سازماندهی جشنواره ندارد. برگزاری ضعیف مراسم افتتاحیه را اگر کنار بگذاریم، بیست و هفتمین دوره جشنواره بینالمللی فیلم فجر، یکی از با برنامهترین دورههای این جشنواره بوده است. مشکل اما از خود فیلمهاست که انگار دیگر «وجود» داخلی و خارجی ندارند. افسرده و نگران در سالن سینما فلسطین ایستادهایم و مدام داریم با جماعت حاضر در سینما سلام و احوالپرسی میکنیم. طبعا مشکل ما فقط این نیست که فیلمها بدند. از این قبیل تجربهها زیاد داریم. مشکل اصلی این جاست که دیگر از بد و خوب فیلمها گذشته. که دیگر نمیدانیم باید درباره چی بنویسیم. باید روی پرده اتفاقی بیفتد که ما چه به عنوان تماشاگر و چه به عنوان منتقد، واکنشی نشان دهیم. اما امیدهایمان یکی پس از دیگری دارند نقش بر آب میشوند. ملودراممان میشود «امشب شب مهتابه» که فکر نمیکنم بتواند، و اصلا بخواهد، سادهپسندترین تماشاگر غیر حرفهای را ذرهای سر احساس بیاورد. نمونه بسیار خوبی برای این که بدانید اتفاقا فیلمفارسی خوب ساختن، چه قدر کار سختی است. (اگر اصلا به چنین اصطلاحی قائل باشیم.) این فیلم را بردارید و بگذارید در کنار هر کدام از فیلمهای بازاری سینمای قبل از انقلاب و مقایسهاش کنید. شخصیت مرد داستان حتی حاضر نیست برای تاثیر گذاشتن روی بیننده، گوشه چشماش را خم کند. به هنرمندهایی احتیاج داریم که زحمت بکشند، تکنیسینهای خوبی باشند، مردمشان را دوست بدارند و صاحب این شجاعت باشند که ذرهای از احساس و تجربههای شخصیشان را با تماشاگرشان در میان بگذارند. از این طریق شاید بشود به سینمای متفاوت و مستقل و تجربی و معناگرا و فرهنگی هم رسید. (اینها اسمهایی است که در این جشنواره، هر کس فیلم بیفایده و پا درهوا میسازد، روی محصولاش میگذارد. درسمان را حفظ شدهایم). اما در شرایط فعلی ملودرامهایمان تاثیرگذار نیست، فیلمهای عرفانیمان خندهدار است، تجربیها آماتوری میزنند و فیلمهای داستان محور، هیچ شخصیت و هویتی ندارند.
درست به همین خاطر است که به نظرم میشود فیلم «شبانه روز» را محصول نمونهای جشنواره امسال در نظر گرفت. فیلمی که «هیچ» را با بستهبندی شکیلی عرضه میکند. البته باز جای شکرش باقی است. همین که ویترین چشمنواز است. که نمای درشت چهره هنرپیشهها خوب است. که جلوههای تصویری فیلم در مواردی دلچسب هستند. که طراحی صحنه و لباساش شیک و جذاب است. اما حیرت میکنید از این که این تعداد بازیگر حاضر شدهاند در این تجربه مطلق هیچی، حضور پیدا کنند. این «تنهایی بشر مدرن» را اگر کنار بگذاریم، فیلم بر پایه هیچ مطلق بنا شده. آدمها نه ربطی به هم دارند و نه به دوره و زمانهای که در آن زندگی میکنند، بعضی از میزانسنها بیفایده و آماتوریاند. (این که یک بازیگر داخل کادر باشد و بعدش بدود و برود و چند قدم آن طرفتر دوباره توی کادر بایستد مثلا) چه رابطهای بین این شخصیتها وجود دارد. از کجا آمدهاند و میخواهند کجا بروند. تو رو خدا پای ساختار مدرن را وسط نکشید که خوباش را دیدهایم. که میدانیم آن هیچ هنرمندانه که در «آخرین روزها»ی گاس ونسنت و «ماجرا»ی آنتونیونی و «مککیب و خانم میلر» رابرت آلتمن گیر میآید، چه قدر با این «هیچی» فاصله دارد. کارشناسان امنیت روانی مملکت باید بنشینند و سر این بحث کنند که چرا در آثار هنری این روزهای ما، این قدر «ایده» وجود دارد و نه «اجرا». که توانایی به ثمر رساندن و به فعلیت درآوردن هیچ ایدهای را نداریم. مثلا ایده حضور شخصیت مرکزی مردی که به صداها گوش میدهد را در مکالمه کوپولا و قرمز کیشلوفسکی و انفجار دیپالما، با میکائیل شهرستانی «صداها»ی فرزاد موتمن مقایسه کنید. سه تای اولی اجرای ایدهای است که در این آخری فقط هست. نه این که انتظار داشته باشیم فرزاد موتمن؛ کوپولا و کیشلوفسکی و دیپالما باشد. ولی گفتم که. این روزها موقع تماشای فیلمهایی مثل «امشب شب مهتابه» و «شبانهروز»، داریم با «هیچی» دست و پنجه نرم میکنیم. و کارشناسهای ما که این روزها بیش از هر زمان دیگری عاشق ایدهها میشوند، چون چیز دیگری در برابر چشم و دستشان ندارند. تازه مثال من در مورد فیلم «صداها»، مقایسهای بود میان آثاری که شخصیت اصلیشان مرد منفعلای است که تحت تاثیر امواج خارج از محدوده تحت کنترلاش قرار میگیرد. اگر بخواهیم دنبال «قهرمان» بگردیم و شخصیتهایی که قرار است پایشان روی زمین محکم باشد و ما تماشاگرها را وارد تجربه تازهای کنند، که اصلا به زمین گرم میخوریم. شکست مطلق. به این ترتیب فقط شخصیت منصور (کامبیز دیرباز) در «عیار 14» را داریم که در اندک زمانی که در اختیار دارد، تنها میتواند بطری نوشیدنیاش را بچلاند و نام شخصیت مقابلاش را تغییر دهد: «حسام. همون حسام راحتترم.». در چنین شرایطی کم کم نفرت بهرام بیضایی از تمام خلایق به جز خودش و دور و بریهایش، به عنوان یک واکنش صادقانه انسانی، ارزش پیدا میکند. هر چه نباشد، «فحش خوردن» از «هیچ دیدن» بهتر است. ماجرا وقتی وحشتناکتر میشود که یادمان بیاید سید جمال ساداتیان، تهیه کننده این «هیچی» شبانه روز، پیش از این فیلمهایی مثل «به رنگ ارغوان» و «چهارشنبه سوری» تهیه کرده است. دیشب وقت گفتگو با پرویز شهبازی، دست کردم و این دی وی دی «حادثه جویان» روبر انریکو را گذاشتم توی دستگاه که همین جور برای خودش پخش شود، و رسیدم به آن نمای درشت جووانا شیمکاس که در مرکز ماشینهای اسقاطی، به برخورد دو ماشین اوراق نگاه میکند که با جرثقیلی محکم به هم کوبیده میشوند. وای خدا... بعد ما بلند شدهایم آمدهایم جشنواره فجر و عوض آن وجود بزرگ در پس هیچ، «هیچی مطلق» نگاه میکنیم.
جمعه - 18 بهمن - روز هشتم جشنواره -1:
این یکی از ستونهایی است که بیشتر از بقیه دوستاش دارم + یک گفتگو با پرویز شهبازی که همین پریشب انجام شده:
این تنها گفتوگوی جشنوارهای من است. نفس عمیق فیلم محبوبم بود و انتظار داشتم عیار 14 هم فیلم خوبی از آب درآید. پرویز شهبازی اما پیشنهاد کرد گفتوگو را بگذاریم برای بعد از نمایش فیلم در سالن رسانههای گروهی جشنواره، تا هم فیلم را به بهترین شکل روی پرده و با جمعیت ببینیم و هم لحن گفتوگو در ویژهنامه جشنوارهتر و تازه باشد، ضمن اینکه برای انجام چنین گفتوگویی اول باید سر فیلم به توافق میرسیدیم. پس نیمهشب جمعه 18 بهمن سری به من زد و این گفتوگو تا خود صبح طول کشید.
شهبازی:فکر میکنی به جایی برسیم؟
قادری: اینش زیاد مهم نیست. نگرانی اصلی من این بود که شش سال انتظار بعد از «نفس عمیق»، با این فیلمت دود بشود و برود هوا. به نظرم نگرانی خودت هم همین بود که فاصله بین دو فیلمت اینقدر طول کشید.
شهبازی: نگران اگه نبودم که همون دو سه ماه اول بعد از اون فیلم دودش میکردم. کم پیشنهاد نداشتم. یک سالی رو «نفس عمیق» خوابیدم. بعد کمکم چرا فیلم نمیسازیها شروع شد و نگران شدم. چند تایی ایده داشتم که متاسفانه دیگران خیلی دوست داشتن.
قادری: یعنی چی؟
شهبازی: خب وقتی یه ایدهای همهپسند بشه، کار خاصی از آب درنمیآد. دلم میخواد اون ایده مخالف پیدا کنه و فکر کنن چیز معمولی میشه. یادمه به من میگفتن «نفس عمیق» رو نمیخواد بسازی چون هیچی نداره. تماشاگر چی نگا کنه؟
قادری: اول قصه «عیار 14 چی»؟ بازم از این حرفها بود؟
شهبازی: اگه نبود دست بهش نمیزدم. فیلمنامه رو نمیگمها. دارم اون دو سه خطی رو که اول واسه کسی تعریف میکنی میگم. توی هالیوود مثلی هست که میگن فرض کن وارد آسانسور میشی و میبینی رئیس فلان کمپانی بزرگ فیلمسازی هم توی آسانسوره. اون قراره طبقه ده پیاده بشه و تو فرصت داری توی این فاصله ایدهات رو واسش تعریف کنی و ایدهات اون رو متقاعد کنه که یه قرار بیستدقیقهای تو دفترش باهات بذاره. اون رو دارم میگم.
قادری: و حالا اون ایده دوخطی اولیه «عیار 14» چی بود؟
شهبازی: توی یه شهر کوچیک یه طلا فروش چند سال پیش یه دزد رو تحویل پلیس داده حالا یارو برگشته. میگفتن اینکه دهبار ساخته شده. گفتم پس منم واسه یازدهمینبار میسازمش.
قادری: خب این وسط چیاش برای تو جالب بود؟
شهبازی: اینکه میخواستم فیلمی بسازم که قوتش رو از جایی عاریه نگیره. ارزش عارضی نداشته باشه. سیاسی یا اجتماعی از نوع ژورنالیستیاش یا هر چیز دیگهای.
قادری: یعنی از خود سینما؟
شهبازی: خب گاهی دیدی که بعضی فیلمها ارزشهاشون رو از جای دیگهای میگیرن. حتی تا حدودی «نفس عمیق».
قادری: دیگه به نفس عمیق بد نگو. چیزی در این باره شنیدی؟
شهبازی: میدونی برای جایزه فیپرشی (کنفدراسیون منتقدان بینالمللی) به نفس عمیق چه دلیلی آوردن؟ طلایهدار موج نو سینمای ایران و بعد به خاطر رساندن صدای جوانان در یک جامعه محافظهکار. حالا اگه جامعه محافظهکار نبود تکلیف چی بود؟
قادری: دقیقا. چون برای من نفس عمیق فیلم خوبیه به خاطر سکانس چادر ماشین کنار زدنش، یا به خاطر صدای در ماشین پراید توی خیابون خلوت و ساکت، یا وقتی به موقع تغییر زاویه دید میدهی و سکانس انتظار آیدا سر چهار راه رو از زاویه دید اون میبینیم و نه پسره.
شهبازی: من از اون جمله آخر فیپرشی دلخورم.
قادری: به خاطر همینه که فیلمات رو اینقدر دوست داریم. اغلب فیلمسازای همنسلت، انگار قبل از اینکه سینما براشون مهم باشه، سراغ جذابیتهای دیگهای رفتن. و حالا که میبینم باز توی عیار 14 این خود سینماست که در درجه اول اهمیت قرار داره، خب خیلی خوشحال میشم. حالا از اون جا که تو هم فیلمنامه مینویسی، هم کارگردانی میکنی و هم تدوین، کدوم بخش کار بیشتر سرذوق میآردت؟
شهبازی: موقع تدوین بیشتر خوش میگذره. چون اتفاق جبرانناپذیری نمیافته. البته اون چیزی که منو سرذوق میآره اجرای ایده است. اما وقتی ایدهای برای اجرا دارم دست و پام برای اجراش به لرزه در میآد. همش نگرانم اتفاقی بیفته و نشه اجراش کرد. میدونی چی میگم؟ وقتی فیلمبرداریاش تموم میشه باورم نمیشه. چندبار پلانهارو تو ذهنم به هم میچسبونم و میگم خیله خب آقا بریم. ولی نوشتن نه. خیلی عذابآوره.
قادری: اجرای کدوم صحنه از عیار 14 برات چالش بیشتری داشت؟ نگران بودی خوب از کار درنیاد؟
شهبازی: الان صحنه خاصی یادم نمیآد. ولی توی طلافروشی ممکن بود زاویهها تکراری بشه.
قادری: آخه توی عیار 14 هم مثل نفس عمیق، ریزه کاریه اجرایی زیاد داریم. مثلا اون در قرمز نوشابه روی کاپوت ماشین. وقتی کامران و منصور رفتن بیرون شهر و کامران داره به گربه غذا میده. یا توی همین عیار 14، صحنهای که فروتن، با پلاستیک النگو رو دست زنه میکنه.
شهبازی: اون صحنه کفاشی رو هم آتیش و پای لخت منصور بامزه کرد.
قادری: یا رو به رو شدن فروتن با اون بابای قلیون به دست توی پلهها، و وقتی دیرباز قوطی خالی قطره چشمش رو میندازه آشغالدون ته اتاق و صداش از خارج کادر میآد. مثل سکهای که دین مارتین توی ریو براوو میاندازه تو تفدون...
شهبازی: ...یا اون سیگار پیچیدنه احسان، که نمیتونه و توی ریو براوو این هم بود...
قادری: مطمئنی این بود؟
شهبازی: نمیدونم چرا فکر کردم هست؟ نیست؟
قادری: اینو دیگه یادم نمیآد. ولی فیلمت وسترن زیاد داره. اصلا خط اصلی داستانش که خود ماجرای نیمروزه.
شهبازی: خب میدونی که ماجرای نیمروز رو کارل فورمن از داستان کوتاه ستاره حلبی جان کانینگهام اقتباس کرده که واکنشی به دوره مک کارتیسم بود. و اشاره به مسئولیت اجتماع و نهادهای مدنی در قبال فرد داشت. در عیار14 علاوه بر اون، مسئولیت متقابل فرد در قبال اجتماع و نهادهای مدنی هم میتونه مطرح باشه. که باعث تغییر مسیر داستان شده.
قادری: همون تغییر زاویه روایت به سمت دزد قصه، که این تمهید رو خیلی دوستش دارم.
شهبازی: در ماجرای نیمروز این فقط نهادهای مدنی و اجتماع و مردم هستن که وظایفشون رو در قبال فرد به درستی انجام نمیدن. کار نمیکنن.
قادری: درست به همین دلیله که فکر میکنم امروز به فیلمیمثل عیار 14 نیاز داریم. این فیلمیه که آدماش اول باید تکلیفشون رو با خودشون روشن کنن تا اینکه بخوان همه چی رو به گردن اجتماع و قانون و باقی نهادها بندازن. اینجا آدما باید مسئولیت کار و تجربهشون رو بپذیرن، در برابر باقی فیلمای این سالها که روشنفکرمون مدام داره مشکل رو به بیرون ارجاع میده. راستی برف و این فضا از همون اول توی ذهنت بود؟
شهبازی: بدون برف که اصلا نمیتونست داستان جلو بره. برف به داستان کمک کرده. فکر کردم به جایی برم که بیشترین بارش برف رو داره. طبق برنامهریزی به پونزده بارش نیاز داشتیم و بارندگی هم پارسال بد نبود. امسال برای گرفتن سکانس قطاری که باقی مونده بود تا اوایل دی صبر کردم. واقعا نگران شده بودم. این ور و اون ور میگفتم توی این کمآبی نگران کشاورزا هستم، ولی حقیقتش نگران این یه سکانس بودم. وقتی داشتم آخرین پلان رو همین اواخر میگرفتم به لقمانی و نوید میگفتم بچهها باید بلیت سینما پنجاه هزارتومن باشه. فکرش رو بکن برای فیلمبرداری یه دقیقه از فیلمت، مثلا یه سال صبر کردی بعد طرف موقع دیدن همین یه دقیقه توی سالن، داره اساماس میخونه. بعضی وقتا دلم میخواد در سینما رو قفل کنم. تو سینماها رفتوآمد و سروصدا زیاده. فیلم پنجاه دقیقهاش گذشته، طرف تازه میآد داخل کورمال کورمال دنبال جا میگرده. تیتراژ آخر رو هم که اصلا نگاه نمیکنن. صحبت برف بود؟
قادری: توی نفس عمیق هم برف زیاد داشتیم... .
شهبازی: اون جام برف بود. من اصلا تو فصل گرم کار نکردم. نجوا تو پائیز و سه فیلم دیگه تو زمستون بوده. در مورد اونا فکر کنم پیش اومد، اما این یکی بی برف نمیشد.
قادری: بازیگرای کار رو چطور انتخاب کردی؟ سه بازیگر اصلیات نقطه قوت فیلمت هستن.
شهبازی: این دفعه فکر کردم با بازیگرای حرفهای کار کنم. با محبوبیتی که بین مردم دارن به دیده شدن فیلم کمک میکنن. هرسه این بازیگرا محمدرضا فروتن، پوریا پورسرخ و کامبیز دیرباز و خانم افشارزاده با خواهش من و علاقه و لطف شون به این کار اضافه شدن. بسیار همکار و باشخصیت بودن. فروتن از سر فیلم «دعوت» اومده بود و راضی و باانرژی بود. قبل از اینکه شروع به تست گریم کنه ازش چندتا عکس گرفتیم واسه صحنه تشییع جنازهاش. روزی که صحنه رو میگرفتیم خودش نبود. یکی از دوستام بهروز بهش گفت آقای فروتن نبودی چه تشییع جنازهای برات گرفتن. اونم گفت ایشالا تشییع جنازه شما!
قادری: کامبیز چه خوب بود... .
شهبازی: خیلی بازیگر تواناییه. یه پلانی رو کات دادم، گفتم کامبیز چرا قوطی رو نمیبری بالا کاغذ سیگار رو با زبون تر کنی؟ خیلی خونسرد گفت: داشتم میبردم. دو ثانیه زود کات دادی.
قادری: پوریا که این بهترین حضورش روی پرده سینماست. نگفت نقشم کمه تو فیلم؟ آخه معمولا نقش یک بوده.
شهبازی: لی استراسبرگ میگه نقش کوچک و بزرگ نداریم. بازیگر کوچک و بزرگ داریم. پوریا خیلی باهوشه... .
قادری: با شخصیت، که برای یه بازیگر حیاتیه. دختر فیلم هم انگار هنرجوی کارنامه بوده...
شهبازی: درسته. جایی گفته بودم. وارد دفتر شد و تا نشست به نوید میهندوست اشاره کردم که خودشه. درست مثل مریم پالیزبان که برای نفس عمیق اومد. باور نمیکنی همون جایی نشست که پالیزبان نشسته بود. هر دو در لحظه اول درست بودن.
قادری: این رو گفتی یادم اومد. فیلمات یه خصلت جالب دارن. در عین حال که خیلی حسابشده سراغشون رفتی، ولی حس بداهه و لحظه همراهشونه.
شهبازی: یه دوست منتقدی نوشته بود که اون حجلههای تو خیابون نفس عمیق چه خوبه؛ گروه فیلمبرداری به شکل تصادفی احتمالا اونجا بودن و به حس صحنه کمک کردن. من فهمیدم اینکه گروه تدارکات از شب قبل به اون خیابون رفته بودن که کسی ماشین پارک نکنه و از شش هفت ساعت قبل از فیلمبرداری حجلهها رو آورده بودن و چیده بودن اصلا به چشم نیومده و طبیعی جلوه کرده. این خوبه.
قادری: با شناختی که ازت دارم، لابد سر صحنه که میری، دکوپاژ قرص و محکمی داری... .
شهبازی: صحنه به صحنه فرق میکنه. ولی معمولا سر صحنه تصمیم میگیرم، چکار کنم. بعضی وقتها همه گروه فرض کن هفده هجده نفر معطل میشن و زل میزنن به من که دارم فکر میکنم. بعضی وقتها واقعا ایدهای ندارم و خب اونها هم کاری ندارن و منتظرن ببینن باید چکار کنن. من هم میگم میشه یه کاری بکنین و منو نگاه نکنین؟
قادری: چرا اون وقت؟
شهبازی: به شرایط اون لحظه، به نور اون لحظه، به حال خودم و بازیگرا و همکارای دیگه نگاه میکنم و تصمیم میگیرم. مثلا جایی رو که سایه فرید روی دیوار زرگری راه میره، از سایه خودم الهام گرفتم. داخل زرگری یک چراغ روشن کرده بودن تا کاست نگاتیو رو زیر نور عوض کنن و من سایه خودم رو روی دیوار دیدم. صبح شد. الان ساعت چنده؟ هنوز وسط جشنواره است. باید بری فیلم ببینی.
چهارشنبه - 16بهمن - روز ششم جشنواره:
همانطور که میبینید اوضاع و احوال این صفحه به کلی تغییر کرده. رسمش این است که ستونهای ثابت یک نشریه ویژه ایام جشنواره، ثابت باقی بمانند و سر و شکلشان تغییر نکند اما بعد از این که من دیشب تصمیم گرفتم اسم ستون ثابتم را از «خاطرات روزانه» به «میزاک» تغییر دهم، امروز فیلم «عیار 14» به نمایش درآمد و در گپ و گفتهای سرپایی بعد از فیلم مشخص شد که امیر قادری فیلم را دوست دارد و من فیلم را دوست ندارم! از آن جا که این وضعیت پارسال هم در مورد فیلم «آواز گنجشکها» رخ داد و همان وقت قرار شد در زمان اکران بنشینیم و سر آن فیلم با هم دعوا کنیم و در زمان اکران نشد که این کار را بکنیم، تصمیم گرفتیم همین وسط جشنواره و در میان همین شلوغیها به جای نوشتن جداگانه ستونهایمان در دو طرف این صفحه، گفتوگوی مکتوبی را با هم ترتیب دهیم. الان که من دارم این مقدمه را مینویسم ساعت یک نیمه شب است و امیر قادری دارد شام میخورد و حمید ابک دلش شور میزند که این مطلب به موقع تمام خواهد شد یا نه. هنوز نمیدانیم که این گفتوگو چیز خوبی خواهد شد یا نه و از این به بعد ادامهاش میدهیم یا کل ماجرا همین یک دفعه خواهد بود. حالا امیر بحث را شروع میکند تا ببینیم به کجا میرسیم:
امیر قادری: از چی فیلم خوشات نیامد؟
حسین معززینیا: خب، یک جورهایی جرزنی کردی! میخواهی اول من دستم را رو کنم؟ فعلاً این را میگویم که در طول فیلم خسته شدم و شخصیتها کوچکترین جذابیتی برایم نداشتند.
قادری: خب، به نظرم اگر جزء به جزء برویم جلو بهتر است. مثلاً واقعاً برایت مهم نبود که کامبیز دیرباز از در وارد شود و بیاید سراغ محمدرضا فروتن؟
معززینیا: تنها کشش متصور در یک چنین داستانی همین بود ولی به نظرت این تعلیق درآمده بود؟
قادری: نه تنها درآمده بود که اصلاً تا مدتی بعد از شروع فیلم، هر جنبندهای که وارد کادر میشد، میترسیدم که دیرباز باشد. از ماشین آلات راهسازی گرفته تا هر پرنده و چرنده که آن دور و برها بود.
معززینیا: نمیدانم در گفتوگویی با این مشخصات میشود تا چه حد وارد جزئیات شد اما به نظرم چارهای نیست جز آن که مثال بزنیم.
قادری: مکث کردی. معلوم شد مثال درست و درمان نداری!
معززینیا: به این دلیل که به هر سکانس که فکر میکنم به نظرم فاقد تعلیق و تأثیرگذاری لازم برای چنین داستان ملتهبی است که باید علاقه ما را به شخصیتها جلب کند و کاری کند که از دقیقه اول دلمان شور بزند.
قادری: یعنی از حضور محمدرضا فروتن خوشات نیامد؟ من که بعد چند دیالوگ باهاش همراه شدم. یکی از بهترین انواع تولید همراهی در یک فیلم. این جا قبل از آن که شخصیتپردازی وارد قضیه شود، حضور خود بازیگر است که جلبات میکند. تو یعنی فروتن فیلم را دوست نداشتی؟
معززینیا: خب، حالا بهتر شد؛ یک مثال مشخص داریم. ببین من و تو تا آن جا که میدانم جنس لذت بردنمان از فیلمها یکسان است، حداقل در بیشتر موارد! اما الالن نمیتوانم بفهمم تو که به حس و فضاسازی و لحظات کوتاه و جزدیات اهمیت میدهی چطور میتوانی با یک طلافروش شهرستانی که این شکلی است و با این لحن حرف میزند و در ماشینش ادیت پیاف گوش میدهد و فرق چندانی با کاراکترهایی که در فیلمهای کیمیایی بازی کرده ندارد، کنار بیایی
قادری: این که خیلی طبیعی است اگر از کاراکتری که شبیه شخصیتهای فیلمهای کیمیایی است خوشام بیاید! به جز این اتفاقاً فیلم را دوست داشتم چون شهرستانی بودن بیدلیل در ان دیده نمیشد و فکر نمیکنم وجود چنین آدمی در چنین شهری در دنیای امروز زیاد عجیب باشد. به خصوص که همهاش میخواهد بکند و بیاید تهران. بعد تازه تو داری درباره شخصیتسازی حرف میزنی در حالی که من گفتم این ابتدا حضور محمدرضا فروتن به عنوان بازیگر است که توجه ما را جلب میکند. و بالاخره این که قرار نیست در چنین فیلمی، علاقه ما به شخصیتها قدم اول را در ارتباط با فیلم بردارد.
معززینیا: این شد چند تا چیز؛ شهرستانی بودن بیدلیل خوب نیست ولی من میخواهم آدمی را که در چنین مغازهای و با چنین خریدارانی معرفی میشود باور کنم و نتوانستم باور کنم. دوم این که من نمیتوانم حضور بازیگر را جدای از شخصیتی که قرار است بسازد ببینم. و آخر این که چطور قرار نیست در این فیلم علاقه ما به شخصیتها قدم اول را در ارتباط با فیلم بردارد؟ یعنی تو از چه منظری وارد شدهای و چه چیزی در ابتدا جلبت کرده؟ فضا؟ رنگها؟ صداها؟
قادری: خب این یک سیر منزل به منزل دارد. یعنی اول از همه که جذب آن گره داستانی شدم. این که دیرباز میآید یا نه. بعد جذب فروتن که در ادای دیالوگها و حرکات چشم و باقی اجزای صورتاش جذاب بود. ضمن این که خب من اجرا را هم دوست داشتم. اجرای به نظرم کم غلطی که به هر حال تجربه آغاز فیلم را برای تو به اتفاقی لذتبخش تبدیل میکند. باز میخواهم از آن حرفهای بیربط بزنم. فکر میکنم همین چیزها که در تو ایجاد علاقه نمیکنند است که زودیاک دیوید فینچر را دوست نداری.
معززینیا: اتفاقاً برای من خیلی جذاب است که این وسط حسابمان را سر فیلمهای دیگری هم که سرشان دعوا داریم صاف کنیم ولی این یک را اشتباه کردی؛ من زودیاک را خیلی دوست دارم، فقط مثل تو فکر نمیکنم بهترین فیلم سال 2007 است، چون پنج شش فیلم دیگر پارسال را بیشتر از زودیاک دوست دارم. حالا بگذار اصلاً فعلاً از این مقدمه بگذریم و بعداً اگر لازم شد به آن برگردیم؛ قبول، مقدمه فیلم شامل همه این چیزهایی که تو میگویی هست، آن وقت از رفتن فروتن پیش پلیس به بعد ما داریم چه چیز جذابی را دنبال میکنیم؟
قادری: اولاً که برای من سرنوشت این آدم جالب میشود. البته حالا که داری این را میگویی، صادقانه اعتراف کنم که در نیمه اول فیلم شخصیت محبوبی ندارم. برعکس مثلاً مورد کامران در نفس عمیق، فیلم قبلی همین فیلمساز که از همان لحظهای که موبایلاش را در خیابان میدزدند دوستاش داریم اما گفتم که این کمبود را برای من یکی همان اجرای کم نقص و تعلیق آمدن و نیامدن دیرباز جبران میکند و از طرف دیگر جذابیت حضور فروتن و بالاخره این که جایزه ما برای این کمبود علاقه، پیچ مضمونی نیمه دوم فیلم است که باعث میشود مسیر علاقهمان به شخصیتها تغییر کند. نکته بعد هم این که در این نیمه اول داستان، شخصا چنان درگیر حال و هوای داستان و طریقه انتقال اطلاعات و جزئیاتی مثل کار مرد در طلافروشی بودم که راستاش زیاد به جذابیت شخصیتها فکر نکردم!
معززینیا: خب، به نظرم تنها لحظات قابل قبول فیلم، همان مراجعههای مشتریها و آن کسی که آن گردنبند «کلکلته» را میخواهد و رفت و آمد چند بارهاش و قضایای این شکلی است. از این به بعد منتظر بودم ببینم واکنش فروتن چیست و دیرباز چه جور آدمی است و چه میخواهد. راستش فکر میکنم فیلمساز اطلاعات کافی درباره دیرباز به ما نمیدهد و اصلاً او را از ما پنهان میکند تا بتواند در پایان ضربه را بزند و بگوید این بابا نیامده که انتقام بگیرد اما این پنهان کردن باعث میشود که وسط فیلم خالی باشد و خسته کند.
قادری: هر چی من میگویم تو جواب میدهی حالا همین یک مورد را قبول دارم! در ضمن وسط فیلم که اصلاً خالی نیست. شخصیتپردازی فروتن را داریم و رابطهاش را با قانون و مذهب و خانوادهاش که اگر بخواهم در این باره حرف بزنم، میرسیم به بحث درباره مضمون اثر که اتفاقاً جدی و عمیق و چند شاخه و پیچیده هم هست اما این حرفات را میپذیرم که امساک در دادن اطلاعات به بیننده در شرایطی که بعدا قرار است از این کمبودهای تصویری و اطلاعاتی استفاده دیگری شود، تمهید چندان سطح بالایی نیست.
معززینیا: وضعیت پیچیدهای شده؛ میخواهم یک بحثهایی را باز کنم و میترسم جا کم بیاوریم؛ ببین من این ایده را که پلات اصلی «ماجرای نیمروز» را به هم بریزیم و آن وارونه کنیم، روی کاغذ دوست دارم؛ وارونگی جسورانه و جذابی است اما فکر میکنم باید همه چیزهای جذاب ماجرای نیمروز را داشت و بعد ناگهان با مهارت، بدون آن که تماشاگر شستاش خبردار شود، چرخید و داستان را به نتیجه نهایی نزدیک کرد. من در طول فیلم حرص میخوردم که چرا دیرباز را به اندازه کافی نمیبینم و چرا بدمن جذابی نیست و بعد در انتها فهمیدم او اصلاً بدمن نیست و خود فروتن است که بدمن است! میفهمم که میشود این کار را به شکل جذابی انجام داد ولی این جا درنیامده. ضمن این که در انتها باور نمیکنم دزدی با مشخصات دیرباز بلند شود بیاید توی این روستا برای این که گوشواره برای دخترش بخرد و اصلاً قصد انتقام ندارد. چرا نمیخواهد انتقام بگیرد؟
قادری: خیلی ساده. چون عوض شده. چون در زندان قدر زمان را فهمیده و حالا همان طور که میگوید لحظه برایش مهم است و کسی که در برابرش نشسته، مهمترین کسی است که در دنیا دارد. نمیخواهد انتقام بگیرد، چون ممکن است در زندگی به کسی بربخورد که حاضر است یک گوشواره خوشگل برای دخترش، بگذارد کف دستاش.
معززینیا: نشد! وارد همان بخش مناقشهبرانگیز ماجرا شدیم. مسلماً آدمی مثل تو بیخود و بیجهت از یک فیلم خوشش نمیآید و حتماً چنین چیزهایی در فیلم دیدهای که فیلم را دوست داری اما مشکل این است که من اینها را ندیدم! من در کامبیز دیرباز این وارستگی را ندیدم. هم اتاق شدن پورسرخ با دیرباز و رفت و برگشتهایشان به آن مسافرخانه آن قدر چیده شده و غیر قابل باور است که اصلاً اهمیتش را برایم از دست داده بود. حالا بیا فعلاً از این جور بحث بگذریم، چون میترسم جا کم بیاوریم و حرفمان تمام نشود. تو با ایدههایی مثل سیاه و سفید کردن فلاشبکها و سکانس بازی کردن دیرباز با آن سک وسط برفها مشکلی نداری؟ پیشپاافتاده نیستند؟
قادری: سگبازی که نه ولی از شهبازی انتظار داشتم آن فلاشبکها را اصلاً در فیلمنامهاش نیاورد، یا اگر آورد بهتر اجرایش کند اما اینها دلیلهای کوچکی برای دوست نداشتن فیلمی هستند که مثلاً از تغییر زاویه دید این قدر خوب استفاده میکند. یا فیلمسازش چنان نبض تماشاگرش را در دست دارد که میداند کجا باید با یک موسیقی یا یک شوخی جو را سبک کند و دوباره حلقه محاصره را تنگ کند.
معززینیا: اجرای فیلم چطور؟ قاببندیها را دوست داری؟ فکر نمیکنی اصلاً از فضای برفی استفاده درستی نشده و به جای آن که سفیدی و سردی برف مثل «فارگو» ما را احاطه کند، به عنصری مزاحم و دست و پا گیر تبدیل شده که بی دلیل صحنهها را خیس میکند؟!
قادری: از جواب سوال در رفتی اما خدمتات عرض کنم که اگر فیلم نماهای دور پر از برف از نوع فارگو بیشتر داشت، آن وقت حس خفقان آخری که مدام فروتن را تحت فشارهای افزونتری نشان میدهد، از دست میرفت. ضمن این که نماهای نقطه نظر شخصیتها از داخل ماشین رو به جاده پر از برف را دوست داشتم. نمونهاش در نفس عمیق هم بود. خلاصه ما که حرفهایمان را زدیم. تازه به جز فروتن بازی کامبیز دیرباز و پوریا پورسرخ را هم خیلی دوست داشتم. و البته بحث درباره مضمون مهم فیلم که یادم هست خودت گفتی به لحاظ مضمونی فیلم مهمی است. راستی عاشق آن نمایی هستم که دختر، ماشین مرد را هل میدهد و ضد قهرمان ترسوی ما هم چنان دارد بکسباد میکند.
معززینیا: از زیر جواب دادن به کدام سئوال در رفتم؟ آن نمایی که میگویی اجرای خیلی بدی دارد. ایدهاش خوب است اما اجرای سستی دارد. فکر نکنم دیگر جا داشته باشیم؛ فعلاً فقط میتوانم این را بگویم که هر چه تلاش کردم در نیمه اول فیلم چیزی پیدا نکردم که دستم را بگیرد و به فیلم علاقهمندم کند و از نیمه دوم به بعد هم کم کم بیتفاوت شدم و دیگر حوصله دقت در جزئیات را نداشتم. خب، بیا تمامش کنیم، ساعت سه شده و این ابک دارد فحش میدهد. فکر میکنی این گفتوگویمان درآمده؟ ادامهاش بدهیم؟
قادری: این گفتگو درباره فیلمی بود که دربارهاش اختلاف نظر داشتیم. در این حجم و فرصت کم بهتر است سراغ موضوعهایی برویم که دربارهاش هم سلیقهایم که حرفهایمان در یک جهت روی هم جمع شود و یک چیزی از کار درآید. و با توجه به شناختی که از سلیقه هم داریم و معمولاً همعقیدهایم، بعید میدانم برای پیدا کردن چنین موضوعاتی دچار مشکل شویم. راستی نامرد گفتی «زودیاک» بهترین فیلم 2007 نیست؟ عمراً. بگو چه فیلمهایی بهتر است تا...
سهشنبه - 15 بهمن - روز پنجم جشنواره:
سهم ما از جشنواره امسال / برای او مرگ و برای ما زندگی
آخیش. جشنواره اگر همین فردا تمام شود، من یکی حداقل تا به این جا یک فیلم مورد علاقه را دارم. عیار 14 به کارگردانی پرویز شهبازی. فیلم خیلی خوب و کار شده و حساب شده ای است که مثل ساخته قبلی فیلمساز یعنی نفس عمیق هنوز عزیز، در عین حساب شدگی، حس زندگی درون آن از بین نرفته است. خطر اصلی که فیلم را تهدید می کند، این است که با نفس عمیق مقایسه اش کنید. نفس عمیق فیلم نسل ما بود. باهاش زندگی کردیم. هم سینما یاد گرفتیم و هم وجود خودمان را دیدیم که در تار و پودش تنیده شده بود. الان که دوباره فیلم را نگاه کنید، پاره هایی از روح و گوشت و پوست و خون مان را می بینید که لای صداها و تصاویر فیلم جا مانده است. آخر همه اش هم کیفیت سینمایی اثر نبود. و حالا اتفاقا با یک فیلم سینمایی طرفیم. سینما برای سینما. همه چیز از این جا شروع می شود و البته به خیلی جاهای دیگر می رسد. این یک جور فیلمسازی است که باید در سینمای ایران جا باز کند و جا بیفتد. این که فیلمساز پروژه ای را انتخاب کند و به بهترین شکلی به نتیجه برساند. پروژه ای که مشخصات خاص خودش را دارد و باجی به موفقیت های قبلی فیلمساز نمی دهد. نفس عمیق آن قدر بزرگ شد که دست و پای شهبازی را برای سال های سال بست. اما حالا عیار 14 راه را باز کرده است، به عنوان فیلمی که به هیچ عنوان گامی به عقب برای فیلمساز محبوب ما به حساب نمی آید، که در بسیاری از موارد، یک پیشرفت هم هست.
این پنج سال انتظار بعد از نفس عمیق به کنار، یکی دو سالی هم که از آغاز پروژه عیار 14 می گذرد به جای خود، این چند روز اخیر برایم قدر یک سال گذشت. و تا ظهری که فیلم را نشان ما دادند، کف دست هایم عرق کرده بود. مدام نگران بودم که نکند سوتی بشود. که فیلم شهبازی درنیامده باشد. چه ربطی به من دارد؟ خب این حس که فقط مربوط به شهبازی نمی شود. همین الان دل توی دل ام نیست که نکند حرامزاده ای ضایع، تازه ترین فیلم کوئنتین تارانتینو و دشمن ملت به کارگردانی مایکل مان در 2009 اکران شوند و فیلم های خوبی نباشند. این بخشی از زندگی پر از لذت و هراس ما منتقدهاست. و حالا که می بینم آقای کارگردان و عیار 14اش از این آزمون سربلند بیرون آمده اند، خیال ام حسابی راحت شده است. حالا با فیلمی طرفیم که می توانیم پایش بایستیم. که چند بار تماشایش کنیم. و حرف ها داریم که درباره مضمون اش، درباره حال و هوای مدرن پنهان شده درون روایت کلاسیک اش. که این فیلم شهبازی هم باز به شکل غریب و پیچیده ای، در بی زمان و بی مکانی اش، نشانه های مهمی از دوران خودش را دارد. به خصوص که این احتمالا تنها فیلم سینمایی امسال است که از زمین شروع می کند تا به آسمان برسد، ار درون آدم های گناه کارش شروع می کند تا بعد به جامعه اطراف برسد. از خود سینما شروع می کند تا به تمام جهان برسد. عیار 14 یک جهان اگزیستانسیالیستی تمام عیار است.
خب. حالا دیگر خیال ام راحت شد. می توانم برسم به باقی جشنواره. حالا دیگر با عیار 14 فیلمسازی داریم که می توانیم با خیال راحت یک پروژه را در اختیارش بگذاریم و محصول تحویل بگیریم. فیلمسازی که هر پروژه ای را با مقتضیات خاص خودش می سازد و به نتیجه می رساند. از مقام یک تکنیسین شروع می کند و بعد تبدیل می شود به یک هنرمند، به یک فیلسوف و هر چیز دیگری که بخواهید اسم اش را بگذارید. وای تازه یادم افتاد به بازی های فیلم. این بهترین محمدرضا فروتن تاریخ سینماست + یک پوریا پورسرخ درجه یک و کامبیز دیربازی که وقتی زبان باز می کند و بازی اش شروع می شود، عیار 14 را به ثمر می رساند. درست همان جای فیلمنامه که به سنت نفس عمیق، یک تغییر زاویه دید شاهکار در مسیر روایت داریم. مثل همان کاری که شهبازی با تغییر مسیر داستان به سمت آیدا کرد، وقتی سر چهار راه منتظر منصور بود.
چه قدر حرف دارم درباره عیار 14 که بزنم و بنویسم. مشکل ام فقط این است حالا که این حرف ها را زده ام، دل ام برای تماشای نفس عمیق یک ذره شده است. و کاش می شد سالن سینمایی جایی پیدا کرد که بشود عیار 14 را یک بار دیگر دید. فقط با یک کاری کنیم که شهبازی فیلم بعدی اش را در شرایط خیلی بهتری بسازد. او قابلیت اش را دارد. حیف است برای این سینما که احتمالا بهترین فیلم سال اش (البته هنوز چند امید دیگر تا آخر جشنواره مانده) سکانسی که می خواست جگرمان را حال بیاورد، سکانس یک انفجار بزرگ که حالا تعریف اش را نمی کنم، در چنین شرایطی با چنین امکاناتی از آب درآورد... این از این، و بعد این که راستی؛ فیلم برای تمام رفقای نفس عمیق باز هم یک نما دارد؛ جایی که از دل پنجره برف زده، دختر را می بینیم که ماشین مرد را هل می دهد و مرد قصه ما که... لامصب هنوز می ترسد. همچین دختری باهاش است و هنوز می ترسد. پس مکافات اش مرگ است.
...و یادداشتی درباره جلسه مطبوعاتی میزاک؛ به خدا میخواهیم بچههای خوبی باشیم، ولی...
امروز اتفاقهای جالبی در سینما فلسطین و جلسه مطبوعاتی فیلم «میزاک» افتاد. پس فرمت همیشگی این ستون را به هم میزنم. این شماره «ترین»ها نخواهیم داشت. حرفهای دیگر و مهمتری داریم:
بچه خوب
به خدا دلم میخواهد بچه خوبی باشم. عاشق جشنواره فیلم فجرم و دوست دارم تا جایی که میشود کمکش کنم. دوست دارم تا جایی که از دستم برمیآید، کاری کنم که رونق بیشتری داشته باشد. دلم نمیخواهد جنجال درست کنم. همه زورم را میزنم که حاشیه نداشته باشم. که همانطوری بنویسم که به نفع جشنواره و سینما و کشورم باشد اما چهکار کنیم وقتی بهرام بیضایی «وقتی همه خوابیم» را میسازد، تهمینه میلانی «سوپراستار» را و حسینعلی لیالستانی «میزاک» را.
نقطه جوش
ما هم آدمیم بالاخره. امشب یکی از مسئولان سینمایی بهم میگفت حالا بیضایی عصبانی بوده فیلم ساخته، تو چرا عصبانی میشوی چنین مطلبی مینویسی؟ ولی آخر ما هم آدمیم. دردمان میگیرد وقتی میبینیم استاد قدیمی سینما خودخواهی وحشتناکش را که در کیفیت کارش هم تأثیر گذاشته، به عنوان هنر و سواد به ما قالب میکند، وقتی بهرام بیضایی از اصطلاح «بازیگر تجاری» به عنوان عبارتی با بار منفی استفاده میکند (آخر این چه تقسیمبندی واقعاً بیسوادانهای است؟ ارزش دانشگاه و خاک صحنه و محیط آکادمیک به جای خود اما کدام یک از این مراکز به تنهایی میتواند به بازیگری یاد بدهد که مثلاً ریتم و ژست و «معنا»ی راه رفتن استیو مککوئین روی پرده را تکرار کند؟ بعد مککوئین مثلاً یک بازیگر تجاری است یا هنری؟ اصلاً تجاری یعنی فیلم بد، بعد هنری یعنی فیلم خوب؟) یا وقتی تهمینه میلانی میگوید «سوپر استار» را با دلش ساخته، یا آن صحنهای را میبینیم که دختر خوب قصه، قطعه ریتمیک را از ضبط درمیآورد و جایش آداجوی توماسو آلبینونی میگذارد که یعنی این یعنی شروع زندگی بهتر (باور کنید من هم عاشق این قطعه توماسو آلبینونی هستم و از آن هم بهتر، آداجوی ساموئل باربر اما این هیچ دخلی به این ندارد که چقدر این صحنه بدی است). آخر چطور همه این چیزها را ببینیم و صدایمان درنیاید؟ وقتی تمام این بیسلیقگیها و ریاکاریها و عقدهها و اتلاف پول بیتالمال و کمسوادیها را میبینیم که در پوشش سواد و هنر و جدیت و فهم و اسطوره و استاد به خلق قالب میشود، خیلی سخت است که صدایمان درنیاید. و تازه جشنواره هنوز شروع نشده است.
پول توجیبی
بعد تازه میرسیم به فیلم «میزاک» که دیگر تیر خلاص بود. حرفهای داریوش ارجمند درباره عشق و باران کوثری گل در بغل و مترسک بامزهای که کارگردان از محمدرضا فروتن خلق کرده بود و فضای عجیب و غریب و غیر قابل باوری که حسینعلی فلاح لیالستانی ساخته بود؛ اینها همه یک طرف، به هر حال لیالستانی قرار است چه تأثیری در سینمای این مملکت بگذارد که بهش گیر بدهیم؟ همین که هر چند سال میآید و جماعت حاضر در سینما فلسطین را میخنداند، از سرمان زیاد است. او هم اگر بخواهد بیاید همه این چیزها را به عنوان هنر و کلاس فلسفه و معناگرایی و جلوههایی از شرق به خوردمان بدهد، باز عیبی ندارد. جایگاه بیضایی را ندارد که بخواهد نفوذی در فضای فرهنگی مملکت داشته باشد، پس حرجی بهش نیست. مشکل اما از آن جا آغاز میشود که برویم و درباره بودجه این فیلمها کندوکاو کنیم. این که چنین فیلمهایی پول ساخته شدنشان را از کجا میآورند؟ هیچ مشکلی با این نیست که نهادهای ملی بخشی از بودجهشان را صرف کمک به ساخت فیلمها کنند. وقتی نتیجهاش این باشد که داریوش مهرجویی مهمان مامان بسازد و رضا میرکریمی «خیلی دور، خیلی نزدیک» و مجید مجیدی هم «آواز گنجشکها»، خب دستشان هم درد نکند (هر چند که طبعاً انتظار داریم دامنه این کمکها آدمها و طرز فکرها و نسلهای گوناگونی را در بر بگیرد و محدود نباشد.) مشکل اما از این جا آغاز میشود که پول مملکت را در اختیار سازندگان فیلمی مثل «میزاک» میگذارند که تحت عنوان اخلاقگرایی و معناگرایی و عشق آسمانی و فیلم فرهنگی و هنر، بگیرند و بریزند توی سطل آشغال. همین حرفها را زدیم که بعد اسمش را میگذارند جنجال در جلسه مطبوعاتی «میزاک». آخر بنیاد فارابی باید پاسخ دهد که چطور پولش را برای ساخت چنین فیلمی هزینه میکند. هر برنامهریزی ممکن است اشتباه از کار درآید ولی در مورد این فیلمهای معناگرا و از این قبیل، چنین اشتباههایی دارد زیاد میشود.
سوء تفاهم
اما برگردم به حرفهای اولم. لطف کنید دوستان و باور کنید که نیت ما خیر است. که تا جایی که امکان داشته باشد، دوست داریم بچههای خوبی باشیم. به ما اعتماد کنید. اجازه بدهید حرفمان را درست یا اشتباه بگوییم. نتیجه چنین بحث و جدلی بیشتر به نفع برکت و امنیت ملی است تا وقتی فیلمی مثل «میزاک» بسازیم و پایش بایستیم و پز هنر و صداقت و عشق آسمانی را بدهیم.
...و اما حرف آخر
میبخشید که ستون امروز کمی تلخ و تند بود. باز خدا پدر عادل فردوسیپور را بیامرزد و برنامه «90»اش را. همین الان تلویزیون روشن است و عادل دارد به عنوان یک امتیاز منفی، تصاویری از ساندویچ کثیف درست کردن در ورزشگاه اهواز را نشان میدهد. و بعدش تندی زیر لب میگوید: «فقط نمیدانم چرا این ساندویچها با این وضع درست کردن، این قدر خوشمزهاند!» آخیش. جگرم حال آمد. هنوز در دنیا آدمهای صادقی پیدا میشوند که وقتی به مزهای، عکسی، تصویری، لحنی، آهنگی، حرفی بربخورند که حالا به هر دلیلی دوستش دارند، نمیتوانند جلوی خودشان را بگیرند.
دوشنبه - 14 بهمن - روز چهارم جشنواره:
یادداشت امیر قادری درباره فیلم زادبوم + ترینهای روز چهارم جشنواره؛
يعني هيچ كس به فكر قاتلان خونخوار نيست؟
آخر جلسه مطبوعاتي زادبوم رسيدم سينما فلسطين و ديدم خانم رويا تيموريان در مقام بازيگر اثر, دارد درباره حس "انساني" آن صحبت ميكند و آرمانگرايي خودش. و اينكه هنوز ارزشها برايش اهميت دارند و اينكه آثار انساني كلا اين جوري هستند. يعني ريتم نرم و آرامي دارند و آدم براي ديدنشان بايد حوصله كند و اينكه ما منتقدها بايد چشم و گوش تماشاگر را براي تماشاي آثار انساني تربيت كنيم. و خب، من به نظرم اين اتفاقا خيلي غير انساني است كه بخواهيم براي ارزش دادن به فيلمي، از عباراتي مثل انساني و آرمانگرايي استفاده كنيم. چون شايد تعريف ما از اين مفاهيم با خانم رويا تيموريان خيلي متفاوت باشد. شايد ما اين انسانيت را بخواهيم اتفاقا در فيلمهاي با ريتم تند كه در آن آدمها انگشتهايشان را قطع ميكنند و سر همديگر را ميبرند، بيابيم. شايد تواضع و فهم و صداقت را در آثاري پيدا كنيم كه اتفاقا ريتم چندان نرم و ملايمي نداشته باشند، عوض پرداختن به مشكلات چهار نسل در تاريخ اين مملكت، به مثلا پاي يك لاكپشت بند كنند و ادعاي كمتر داشته باشند. شايد سازندگانشان اصلا فكر نكنند كه دارند فيلم مهمي ميسازند. فقط اثري براي شاد كردن تماشاگرانشان خلق كنند، اما از اين ميان شايد بشود خيلي چيزهاي ديگر هم پيدا كرد. گيرم كه سازندگانشان اصلا ندانند كه آرمانگرايي را چطور مينويسند. چون آرام تر و رهاتر و بيخيالتر از ايناند كه بخواهند با چنين كلماتي، ساحت اثرشان را آلوده كنند. مثل فيلم كرهاي "خوب، بد، عجيب" كه سئانس بعد زادبوم در سينما فلسطين نشاناش دادند و وجد و شوري كه سر سكانس تعقيب موتورسيكلت با اسب و ماشين داشتم... خب، به نظرم اين هم تجربه خيلي "انساني" بود و البته هيچ ريتم آرام و ملايمي هم نداشت.با اين وجود اين را بگويم كه "زادبوم" ابوالحسن داودي فيلم محترمي است. هر چند كه به هيچ وجه كيفيت اجرايي فيلم قبلياش "تقاطع" را ندارد و فيلمنامهاش هم از پختگي آثار قبلي همين فيلمساز برخوردار نيست. انگار با عجله نوشته شده و خيلي از صحنههاي فيلم، شايد به خاطر مشكلات فيلمبرداري در خارج كشور است، كه قوت ميزانسنهاي دو فيلم قبلي داودي را ندارد. داودي كه من ميشناختم بيش از اينها براي حوصله و وقت و شعور و حس زيباييشناسي تماشاگرش ارزش قائل بود. (خانم تيموريان، جسارتا ما به فيلمهايي كه اين چيزها را رعايت كنند ميگوييم انساني). اما گفتم كه تلاش فيلمساز براي حل مشكلات سرزمينش، براي بيهويتي و جدايي نسلها، براي كمبود عملگرايي و يك جور نا اميدي مرموز در اين كشور قابل ستايش است. داودي به عنوان روشنفكري كه ميخواهد از اين فيلم براي انتقال درك و فهمش از مشكلات امروز به مخاطب استفاده كند، از آفتهاي روشنفكري معمول بركنار مانده. او غصه گرم كردن زمين را ميخورد و عوض مبارزه كور، فرمان زندگي ميدهد. اين درك و تفكر را كم داريم. سينماي ملي كه مدام سنگش را به سينه ميزنيم، بايد چنين مشخصاتي داشته باشد و از اين طريق فرد روشنفكر را به جمع ملتش اضافه كند. مشكل من اما فقط اين است كه فكر مي كنم در فيلمي به شدت بامزه و با ريتم تند و تيز و شاداب مثل نان و عشق و موتور 1000 هم ميشود همه اين حرفها و چيزها را اتفاقا به شكل صادقانهتر و دلچسبتري پيدا كرد. با تواضع و شوخطبعي كه زادبوم كم دارد. داودي با اين فيلم انگار دوباره دارد به دوران گذشتهاش بازميگردد. آفتهاي قديمي دوباره دارند سر باز ميكنند و يكي از مهمترين نشانههايش اين است كه عوض ساختن يك فيلم خوب خوش ريتم خوش ساخت (و درباره داودي تاكيد دارم كه دوباره بگويم متواضعانه)، به آرمانگرايي بند كنيم و بگوئيم و فيلممان شرايط انساني دارد. اگر اين جوري باشد كه فيلم ديوانه كننده ميزاك آقاي ليالستاني پر از نشانههاي انساني بود. با يك ريتم كشنده و فروتني كه مثل عروسكهاي باتومي مدام از پشت درخت پيدا ميشد و داريوش ارجمند كه هي ميآمد بالاي سر باران كوثري مصيبت ديده ميايستاد و صدايش را ميانداخت توي گلويش كه: "ميدونم دخترم كه تحمل اين مصيبتها سخته..." تازه جنگ شمال هم داشت و باران و معناگرايي كه آخرش اين قدر دور و بر ما وول ميخورد كه انسانيت را فراموش كنيم و به يك قاتل زنجيرهاي تبديل شويم.
... و ترینهای روز پنجم
بیست که نه... ده هم نه...
بدترین ادعایی که در ستون دیروز نگفتم و همینجور در گلویم مانده: اینکه محمدرضا درویشی، سازنده موسیقی متن «وقتی همه خوابیم»، در جلسه مطبوعاتی دیروز فیلم، در پاسخ پرسشی در این باره گفت موسیقیای که ساخته تقلیدی از موسیقی نینو روتا و کارمینه کوپولا برای «پدرخوانده» نیست. طرف فکر کرده ما...
بامزهترین ادعایی که در ستون دیروز نگفتم و همینجور در گلویم مانده: اینکه تهمینه میلانی در جلسه مطبوعاتی دیروز فیلمش گفت بچهپرروی مزاحم نصیحت کن فیلم «سوپراستار» را بر اساس «شازده کوچولو»ی آنتوان دو سنت اگزوپری خلق کرده!
بزرگترین غافلگیری روز سوم: بازی پرویز پرستویی در «بیست» که با وجود اینکه یکی از همان نقشهای آشنای همیشگیاش به حساب میآمد، همان شخصیت مرد تلخ میانسالی که با مشکلات احساسی روبهروست، باز خوب بود و در مواردی تأثیر میگذاشت.
آخرین دلخوشی که به نتیجه دلخواه نرسید: از فیلم «بیست» عبدالرضا کاهانی قبل از جشنواره خیلی تعریف میکردند. قرار بود یک غافلگیری باشد که نبود. از این فیلمها کم نداریم؛ یک ایده در حد یک داستان کوتاه که کمی کش میآید و با اجرایی نرم و ملایم همراه میشود. قرار نیست تأثیر زیادی بگذارد. همین که در مواردی حس تحسین تماشاگران جشنواره را بیدار کند، برای فیلمساز بس است.
بزرگترین ضربه: بازیها و فیلمنامه «بیست» از اجرای صحنهها خیلی بهتر است؛ یکجور ساخت آماتوری خام. میشد ایدههای کارگردان برای اجرای اغلب صحنهها را خیلی زود دریافت. قطعها نرم نبود. تمهیدها اغلب لو رفته بود. سلیقههای متوسط از این فیلم خوششان خواهد آمد.
بهترین بازگشت: علیرضا خمسه در «بیست» سعی کرده بود خامی صحنهها را بگیرد. هرجا که حضور داشت، تمام سعیاش را به خرج داده بود که اجرای قابل قبولی داشته باشد.
و بالاخره عذرخواهی: از همه خوانندگان این ستون عذرخواهی میکنم. باید زودتر تمام کنم. برای سینمای مطبوعات، دیروز، زیادی کمحادثه بود. اغلب سئانسها فیلم خارجی بودند و تنها فیلم ایرانی امروز فیلم بیآزار و محدود و کمسروصدا و شاید زیادی معمولی «بیست» بود. برنامهریزان جشنواره احتمالاً پیش خودشان فکر کرده بودند پس از آن روز طوفانی همراه با نمایش فیلمهای بیضایی و میلانی، بهتر است کمی استراحت کنیم.
...و راستی یک عذرخواهی دیگر: حبیب ایلبیگی، مدیر روابطعمومی جشنواره مدام به ما توصیه میکرد که فیلمهای خارجی جشنواره را از اینای که هست جدیتر بگیریم، و اینکه میان این فیلمها آثار مطرحتری از سینمای کشورهای غیرانگلیسیزبان پیدا میشود و مسئولان بخش خارجی برای انتخاب این فیلمها کلی زحمت کشیدهاند. البته هنوز هم نمیشود روی بخش خارجی تکیه کرد اما حالا که بیشتر دقت میکنم، میبینم فیلمهای قابل قبولی در این میان وجود داشتهاند که جدیشان نمیگرفتیم. پس سطح توقعمان را پایین میآوریم. دیوید فینچر و دنی بویل و مارتین مکدانا و آندرو استانتون و میازاکی و پاتریس لوکونت نمیخواهیم. فردا و پسفردا میخواهم از این دو روز باقیمانده حداکثر استفاده را به عمل بیاورم چند تا فیلم خارجی ببینم. بعد مینشینم به این امید که شاید در جشنواره سال آینده بتوانیم تازهترین آثار سه استاد بزرگ، کوئنتین تارانتینو و مایکل مان و مارتین اسکورسیزی را که نمایششان برای 2009 برنامهریزی شده، روی پرده سینما فلسطین ببینیم...
]صدایی نگران از بیرون[ امیر، بیدار شو... بیدار شو... داری پرتوپلا میگی...
گفتم که بعد از سه روز اول جشنواره، خسته شدهایم و احتیاج به خواب داریم.
یکشنبه - 13 بهمن - روز سوم جشنواره:
یادداشت بعدی امیر قادری درباره «وقتی همه خوابیم» + ترینهای روز دوم جشنواره؛
برای گرفتن یک نمای درشت بیفیلتر آمادهاید آقای بیضایی؟
وقتی همه خوابیم بهرام بیضایی را دیدم و شانس آوردم که سالن شماره 2 سینما فلسطین، یک ساعت بعدش، «سقوط» به کارگردانی تارسم سینگ را نشان داد. که اگر میخواستیم از آن چاله پر از کینه و نفرت و ارعاب و زجر سئانس نمایش فیلم بیضایی بیرون بیاییم - خب هر کس دوا و درمان خاص خودش را دارد - دوا و چاره ما تنها خود سینما بود. باید آن آبشار رنگ و نور و نوا را روی پرده میدیدیم تا یادمان برود چند ساعت قبلاش چطور به دست استاد قدیمی سینمای ایران تحقیر شدیم. چطور به عنوان تماشاگر مورد شکنجه قرار گرفتیم. راه لذت بردن از «وقتی همه خوابیم» تنها یک چیز است؛ این که سراغ روش درمانی همیشگی استاد برویم: همه را محکوم کنیم به جز خودمان. تقصیر را گردن همه بیندازیم و ردای بیگناهی و سواد و فرهنگ به تن کنیم. این تنها راهی است که میتوانیم آرام شویم. «وقتی همه خواب بودیم» فیلم محبوب بیماران روشنفکری ایرانی است. یک جور بیماری که در آن فرد، گناه و مسئولیت را از روی دوش خود، به سمت دیگران و تاریخ و سیستم پرتاب میکند. پس تخریب و مبارزه، به هر شکل و وسیله و سطح درک و سوادی مجاز میشود. مبارزه کن و فریاد بزن و از شرایط اوضاع گله کن. بیش از آن که نتیجه مهم باشد، این فرصتی است برای تو تا کسی زره آهنینات را بالا نزند. که کمبودهای خودت را نبیند. که کمبودهای خودت را نبینی. به همین خاطر است که در این دنیای روشنفکرانه، ارزش روزمرگی از بین میرود. که استاد بهرام بیضایی در جلسه مطبوعاتی بعد از نمایش فیلم، میگوید که نوکر واقعیتهای زندگی روزمره نیست. نباید هم باشد. چون این درست همان جایی است که انسان با خودش و با دیگر مردم رو به رو میشود. جایی که باید از حصار تاریخ و فرهنگ و اسطوره و کتابهای قطور بیرون بیاید و رو به روی بقیه بایستد. سوء تفاهم نشود. قرار نیست از بیسوادی دفاع کنم. باید خواند و خواند و خواند. اما چنین سوادی، تا وقتی یک جور تجربه زندگی روزمره را دربرنگیرد، تا وقتی خود فرد را در کنش و واکنشی دائمی با جامعهاش قرار ندهد، سواد ناکاملی است. واقعی نیست. نتیجه چنین آگاهی محدودی پس از سالها، میشود فیلمی که در آن سازندهاش از عالم و آدم کینه به دل دارد. که میخواهد انتقام زندگی نکردهاش را از همه، و به خصوص از تماشاگرش بگیرد. بحث حال پخش کردن نیست. این اواخر دیگر آزار و اذیتهای فیلمساز، کم کم شکل کنشهای فیزیکی به خودش گرفته است. انتقام جنبه فیزیولوژیک یافته است. این که چشم و گوش تماشاگر اذیت شود. سبک فیلمسازی مرعوب کننده بیضایی هم از همین جا میآيد. تماشاگر در مجلس مهمانی شرکت نکرده است. او در سالن سینما همچون دانش آموز تنبلی است که مدام باید یادش باشد سرش را بالا بگیرد و به استاد بزرگ و مهیبی نگاه کند که با شلاق بالای سرش ایستاده است. استادی که مدام با صدای بلند فیلماش، با حرکات اغراقآمیز بازیگراناش، با حرکات غریب دوربیناش، قرار است همه توجهها را به سمت خودش جلب کند. که انتقام همه آن دانستههایی که به درد گذراندن یک لحظه شاد نخوردهاند را از دانشآموزاناش بگیرد. باز به همین خاطر است که وقتی بعد از جلسه نمایش فیلم، از استاد میپرسند که چرا شخصیتهایش این طوری حرف میزنند، در میآید که: «چون لاتی حرف نمیزنند. همان طور که من لاتی حرف نمیزنم.» این واکنش برایتان آشنا نیست؟ این همان بیماری و کمبود همیشگی ما نیست؟ که انگ بزنیم و اسم بگذاریم و داخل یک گنجه بگذاریم و درش را هم ببندیم؟ که اسماش را بگذاریم «لات» و باقی ملت هم که باید دور شوند و کور شوند. چون اگر بخواهند بروند طرفاش، اسماش لات بازی است، اگر دوستاش نداشته باشند، یعنی فرهنگ را دوست ندارد، یعنی سواد را دوست ندارند. یعنی این که از لات بازی خوششان آمده است. از همه مهمتر یعنی استاد را دوست ندارند. از ارجاعهای اساطیری فیلمهای بیضایی حرف میزنند و کسی حواساش نیست که این وسط اسطوره اصلی خود فیلمساز است. اسطورهای که قرار نیست کسی بهاش دست بزند. عوض این که به خود دست نگاه کنیم، باید به آن جایی که نگاه کنیم که نوک انگشت استاد با خشم نشانمان میدهد. پس خوشحالم از آن یکی دو ساعت زجر بردن سر فیلم آخر بیضایی، چون ساخته شدن «وقتی همه خوابیم»، همه آن بیماریهای قدیمی را به شکلی اغراق شده بیرون میآورد. خود مقدسبینی استاد و خانواده و دم و دستگاه و گروهاش، در این فیلم آخر شکلی فانتزی به خودش گرفته و نفرتاش از در و دیوار و جامعه و همکاران – و باز میخواهم تاکید کنم تماشاگر – اش، ابعاد تازهای پیدا کرده. این نگرش اسطورهای عوض این که شادمان کند، غمگین میکند، عوض این که وجدانمان را سبک سازد، به زنجیر میکشاندمان، عوض این که زندگی ببخشد، جان میگیرد. و یکی بالاخره باید به استاد قدیمی باید بگوید که جستن راه رهایی و شادی، اتفاقا محتاج طی طریق سختتر و آزارهای بیشتری است. مسیری است که در آن اول باید با وجود و بروز خودمان رو به رو شویم. عوض این که کناری بنشینیم و تباهی و درد و مصیبت و معصیت را در دیگران ببینیم و نچ نچ کنیم. اعتراض و مبارزه و افشاگری «وقتی همه خوابیم»، روشنفکری از این نوع، بعید میدانم که بتواند چیزی را (به جز مجسمه بیخدشه خود استاد) بسازد. چنین نفرتی بعید میدانم بتواند چیزی را درمان کند.
«وقتی همه خوابیم» مثل نمایش «آتش سبز» در جشنواره پیشین، راه را برای گفتن حرفهای تازهای باز میکند. پس در فرصتهای دیگر باز هم در این باره حرف خواهیم زد. عجالتا اما میخواهم به این نکته اشاره کنم که گافهای روایی و ساختاری فیلم چطور در پناه چنین اسطورهسازی و فرهنگنمایی در امان میمانند. در این شرایط دیگر کسی در این باره صحبت نخواهد کرد که بازی مژده شمسایی و علیرضا علویتبار روی پرده تاثیر خوبی ندارد. که سلیقه استاد برای ساختن تیپای که شقایق فراهانی اجرایش میکند، چه قدر لوس است. دقت کنید: لوس. که ایده شروع شدن یک فیلم در فیلم از طریق خود نمایش و نه پشت صحنه چه قدر تکراری است و وقتی این قدر طول میکشد، چطور تماشاگر را سردرگم میکند. که این روش و ریتم ارائه اطلاعات، فقط آدم را عذاب میدهد. (هیچکاک حرفهای به درد خوری در این باره دارد که وقتی تماشاگر نتواند اطلاعات را به خوبی دریافت کند، چطور از حوزه تاثیر فیلمساز خارج میشود) که تکرار همان صحنههای قبلی، یک بار دیگر با بازیگران تازه، چه گونه مسیر پیشرفت فیلم را در دستانداز میاندازد. بعد تازه بحث شیرینی شروع میشود که در سینما چطور گاهی اوقات معمولی نمایاندن چیزها از نمایشی و اغراقآمیز بودنشان، کار سختتری است. این را فقط گفتم که منتای سرمان نباشد که بازیگرها داد زدهاند و میزانسنها پیچیدهاند و عرق روی پیشانی سازندگان فیلم در اغلب صحنهها برق میزند. این حرفهایی است که امروز و روزهای آینده درباره این فیلم و سازندهاش باید گفته شود. در صحنهای از وقتی همه خوابیم، شخصیت اصلی فیلم زیر هجوم سنگین نور فلاشها و صدای گوشخراش شاتر دوربینها قرار میگیرد، که احاطهاش کردهاند و راحتاش نمیگذارند. متاسفم آقای بیضایی. اما به نظرم روزگار تغییر کرده است. که دوربینها روشن شدهاند. که در مسیر جریان آزاد زمان و اطلاعات، دیگر نمیشود چیزی را در حصار کتابخانه و تحسین دور و بریها و ادعای فرهنگ و سواد پنهان شده در دل یک جور مقدسنمایی و انگ زدن به دیگران پنهان کرد. که باید نور فلاشها و حضور دوربینها را تحمل کرد. در روزگاری که دانش به جسم سیالی تبدیل شده که میلغزد و نفوذ میکند و نه فقط در طیف و طبقه محدودی، که در زندگی روزمره و در میان مردم پخش میشود.
حواسام پرت شد. داشتم از «سقوط» (The Fall) تارسم سینگ میگفتم. از لذتی که بعدش یک سالن این طرفتر بردیم. فیلمی که اتفاقا پر از نشانههای تاریخی و اسطورهای ملتهای گوناگون است و فضاسازی و ایدههای بصری بلندپروازانهای دارد. اما سازندهاش میداند که همه این نشانههای اسطورهای، همه آن صحنههای سحرانگیز باشکوه و موسیقی اپرایی بیبدیل شانکار لوی (کسی این موسیقی را روی CD سراغ دارد؟ هیچ جور گیر نمیآید) وقتی واقعا به دردش میخورند که هنوز احساس و دانش و تواضع گرفتن یک نمای درشت دلچسب از کودک قصه، در وجودش باقی مانده باشد.
خفقان اخلاقگرایی قلابی و دشمنپنداری روز دوم
بدترین روز: بعید است بدتر از اینها بشود روزی را در ایام جشنواره گذراند. فیلم های بهرام بیضایی و تهمینه میلانی، نه تنها خوب نبودند که حرص آدم را درمیآوردند. با این وجود نمایش هر دو فیلم، رویدادهای فرهنگی مهمی است. به بهانهشان میشود خیلی حرفها را زد.
درستترین وعده: آخرین بند یادداشت دیروز این بود که نگران سرد بودن ستون نباشید. فیلم بیضایی پخش خواهد شد و بساط نقد رونق خواهد گرفت. خب، این هم از این.
بهترین فرصت: همان طور که انتظار داشتم، «وقتی همه خواب بودیم» بهرام بیضایی میتواند جای «آتش سبز» را بین فیلمهای موسوم به روشنفکرانه امسال بگیرد. از طریق بحثهایی که گرد این فیلم بیمار، به راه بیفتد، خیلی حرفها میشود زد.
برآوردهشدهترین انتظار: پیشبینی میکردم که فیلم تازه بهرام بیضایی یک اثر خودافشاگرانه باشد. داریوش مهرجویی بزرگ را اگر کنار بگذاریم (که هر چه قدر خدا به استاد عمر میدهد، خواستنیتر میشود)، استادان قدیمی با فیلمهای آخرشان دارند خیلی چیزها را لو میدهند. همه آن چه بخشی از پایههای تفکر امروز ایرانی بر پایه آن بنا شده است. مثلا به خود مقدسبینی و دشمنسازی در همین فیلم آخر بیضایی توجه کنید. و این که چطور مسئولیت از فرد، به جمع و سیستم منتقل میشود و بعد تمام این فرافکنیها در قالب یک جور اعتراض موجه، بستهبندی و عرضه میشوند.
روی اعصابترین تصمیم: این که فیلم در فیلم بهرام بیضایی از خود همان فیلم شروع شود و نه پشت صحنهاش. و این تمهید 45 دقیقه طول بکشد.
نگرانکنندهترین اتفاق: بیضایی بیش از همیشه با فیلم آخرش دارد تماشاگرش را آزار میدهد. عوض این که بخواهد به وجد بیاورد و بسازد و سرگرم کند، اذیت میکند. خشم فیلمساز از هر آن چه دارد اطرافاش اتفاق میافتد، به این ترتیب اول دامن مخاطباش را میگیرد. و برای رسیدن به این هدف از هر ابزاری که در اختیار دارد استفاده میکند. از ایجاد سر و صدا گرفته تا ساز و کار روایی فیلماش، و چهره آدمها و نماهای بیش از حد درشت. مرعوب میکنم، پس هستم.
بدترین دیالوگ تاریخ سینما: در اوج مشکلاتی که برای بازیگر زن همیشه هنرمند داستان اتفاق میافتد و در شرایطی که ابتذال همه جا را فرا گرفته است، دخترک معصوم بازیگر زن از صندلی عقب از مادر هنرمندش میپرسد: «مامان، لجنمال یعنی چی؟»
و حالا بزرگترین شانس: این که بعد از فیلم وقتی همه خوابیم، «سوپر استار» تهمینه میلانی را نشان دادند تا یادمان بیاید همیشه اوضاع میتواند بدتر از آن چیزی که هست هم بشود.
بهترین پیشنهاد: چی میشد اگر تهمینه میلانی مشکلات زنان (و حالا با این فیلم آخرش، معضلات و پلیدیهای اجتماع) را بیخیال شود و مثلا برای حسین فرحبخش کمدی رومانتیک بسازد؟ او کارگردان قابل قبولی است. قرار نیست که همه روشنفکر باشند.
ناجورترین تغییر مسیر: این که تهمینه میلانی به قول خودش تصمیم گرفته تا به حال و هوای هنری فیلمهای اولاش بازگردد. و این که میخواهد مسیری که با «افسانه آه» ناتمام گذاشته بود، ادامه دهد. میلانی وقتی به شکل جدی میخواهد با معضلات روز اجتماع طرف شود، تعدادی از بامزهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران را ساخته است. و حالا قرار است از این لذت محروممان کند.
بزرگترین اشتباه در انتخاب بازیگر: فرشته ظاهرا پاک و معصوم فیلم میلانی را آدم دوست دارد با دستهای خودش ادب کند. کاراکتر بچه پر رو را جای فرشتهای که مدام در طول فیلم نصیحت میکند، اگر بگذاریم، از این بهتر نمیشود. به خصوص آن هزار باری که به شهاب حسینی میگوید: «مگه قول ندادی سیگار نکشی؟» گفتم که آدم دلاش میخواهد با دستهای خودش...
بر باد رفتهترین استعدادها: استعداد کمیاب بیضایی در بخشیدن حس و حال آیینی و اسطورهای به سکانسهایی از فیلماش. حضور طفلک شهاب حسینی که بعد از محیا، حالا در سوپر استار هم اجرای قابل قبولی دارد. توانایی میلانی در سکانس چینی فیلمنامه. و بالاخره بازی خوب نسرین مقانلو در یک نقش فرعی.
قلابیترین اخلاقگرایی: فصل به فصل فیلمنامه و جزء به جزء هر کادر سوپر استار تهمینه میلانی. تماشاگران این فیلم امکان دارد به قاتلان زنجیرهای خوبی تبدیل شوند، اما این که بخواهند از اعمال و رفتار سوپر استار فیلم درس بگیرند، عمرا.
دوستداشتنیترین اتفاق تا به امروز جشنواره: پخش فیلم «سقوط» از تارسم سینگ. فیلم غریب و پر خون و به قول راجر ایبرت تکرار نشدنی است. خوشبختانه نگاتیو فیلم را آورده بودند و نه نسخه DVD آن را. بین دو فیلم بد بیضایی و میلانی، حسابی چسبید. دیوید فینچر بزرگ فیلم را پرزنت کرده است.
و تنها کار ممکن: امید به روزهای آینده. فیلم کنجکاویبرانگیز هنوز زیاد داریم. به خصوص عیار 14 پرویز شهبازی. امیدوارم بالاخره اتفاق بیفتد و دلمان بلرزد.
شنبه - 12 بهمن - روز دوم جشنواره:
ترینهای افتتاحیه امیر قادری + یادداشتی بر تازهترین فیلم بهرام بیضایی؛
اتفاقا حالا دیگر بیدار شدهایم
سینمای ما - امیر قادری: بعد از آتش سبز، حالا این وقتی همه خوابیم بهرام بیضایی است که فرصت کم نظیری برای ما فراهم کرده، تا به بهانه اش خیلی حرف ها بزنیم. وقتی همه خوابیم، فیلم افشاگرانه ای است، نه در آن زمینه ای که خود فیلم و سازنده اش ادعایش را دارند. فیلم افشاگرانه ای است نه اتفاقا درباره پشت پرده سینما و فرهنگ این سال های این سرزمین، و این که سینما را فساد برداشته و گلوی هنرمندان واقعی را می فشارند. وقتی همه خوابیم فیلم افشاگرانه ای است از منظری دیگر. درباره این نوع فیلمسازی و از این قبیل روشنفکری و جهان بینی و طبعا سبک سازنده اش. اصل ماجرا واقعا این نیست که کارگردانی که اغلب فیلم های دیگرش، فیلم های مورد علاقه ام نیستند، فیلم ضعیفی ساخته و این فرصتی است برای ما تا به اش بتازیم و بیخ دیوار قرارش دهیم. اولا که به اعتقاد بسیاری از علاقه مندان بیضایی، وقتی همه خوابیم فیلم خیلی خوبی است. بعد هم این که به نظرم آن چه قرار است به اش اشاره کنیم، نه فقط مربوط به این فیلم که در آثار دیگر این سازنده اش هم می شود ردش را گرفت. فقط این آخری – همان طور که انتظارش را داشتم – روشن تر و واضح تر همه آن کمبودها و زیگزاگ رفتن ها و مهم جلوه کردن (نه مهم بودن) ها را زیر نور می آورد و مشخص می کند.
من البته این قدر کج سلیقه نیستم که بخواهم همه قابلیت ها و ارزش های فیلم های بهرام بیضایی را انکار کنم. همین وقتی همه خوابیم، پر است از حرکات دوربین و قطع هایی که به بهترین شکل صحنه را پیش می برند و ریتمی که تماشاگر را درگیر خودش می کند. چند دقیقه ابتدای فیلم که اصلا نیم خیزم کرد. استارت درجه یکی بود و در دوره و زمانه فیلم های دست به دیوار، سرحال و رو به راه از کار درآمده بود. اما همان طور که فیلم پیش رفت، کم کم سایه فیلمسازی بر سرمان گسترده شد که می خواست تماشاگرش را آزار دهد. که مرعوب اش کند. که مدام حضور خودش و بازیگران فیلم را به رخ اش بکشد. که کمبودها و مشکلات ای را که بسیاری از آن ها به خودش برمی گردد، به دوش مردم این مملکت و مسئولان و سیستم بگذارد. بحث سر این نیست که کمبودی وجود ندارد و مشکلی نیست. اما قطعا بسیاری از مشکلات و مسئولیت ها به خود فیلمساز برمی گردد و مدام دارد بقیه را متهم می کند. در این فیلم آخر که اصلا هسته مرکزی داستان از چنین نوع نگاه و بینشی سرچشمه گرفته است. درست مثل کودکی که مدام همه تقصیرها را گردن پدر و مادرش می اندازد و کم کم مجموع تمام این انتظارها و درخواست ها تبدیل به عقده های وحشتناکی می شود و دایره اتهام را همه، به جز خود فیلمساز و گروه اش را در برمی گیرد. یک جور خود مقدس پنداری و دیگر گریزی در فیلم وقتی همه خوابیم وجود دارد که به هیچ عنوان نمی تواند مرکز و منشا خیر برای جامعه و فرهنگ امروز ایران باشد. این فیلمی است که تماشاگران اش هم متهم اند. پس باید تحقیر و آزار فیلمساز را تحمل کنند. چه از طریق کاربرد صدا، چه روایت داستان و چه جلوه های تصویری. فیلمی است که مثلا در چهل دقیقه ابتدایی فیلم تماشاگرش را مدت ها سردرگم نگه می دارد، و این البته با تعلیق فرق می کند. به همین خاطر است که به جز انگ ها و نشانه ها، صحنه های مربوط به فیلمفارسی آقای بیضایی چندان تفاوتی با صحنه های اصلی همین فیلم ندارد. و به اعتقاد بعضی ها حتی بهتر هم هست. این دامی است که بیضایی برای خودش پهن کرده. یعنی اجازه داده تا آن چه از ان متنفر است را با آن چه تایید می کند، کنار هم بگذاریم و با هم مقایسه کنیم و به نتیجه ای معکوس آن چه مورد نظر فیلمساز است برسیم. به همین خاطر است که فیلم آخر بیضایی، گفتم که به شکل ناآگاهانه ای، خود افشاگرانه است. فرصتی که نباید از دست اش داد.
ادامه حرف ها درباره وقتی همه خوابیم بماند برای ستون ها و شماره های بعد، که خیلی حرف ها درباره اش داریم. نکته اش اما این است که قرار است دیگر مرعوب این نوع فیلمسازی خودنمایانه، این جور خودمقدس پنداری و دشمن سازی و در موضع قربانی قرار گرفتن استادان قدیمی نشویم. نان این چیزها را خوردن، مال دورانی بود که همه خواب بودیم. وظیفه روشنفکر امروز برعکس آن چه بیضایی با این فیلم انجام داده، این است که به مخاطب اش یاد بدهد مسئولیت کارش را خودش برعهده بگیرد. نه به دوش جامعه بیندازد و نه سیستم. که آن هم به جای خود؛ اما پس از این که اول خودمان را بیدار کردیم. خودمان را محاکمه کردیم.
امیر قادری
شاکیترین آدم: محمدرضا فروتن که معلوم نبود چرا قبول کرده مجری این مراسم باشد. وقت گوش دادن به حرف هایش (حالا همان دو کلمهای هم که گفت) به عنوان یک نفر حاضر در مراسم، احساس مهمان ناخواندهای را داشتم که به زور بلند شده رفته خانه کسی و میزبان همه جوره میخواهد بهش بفهماند آقا بلند شو برو پی کارت.
خوش تیپترین آدم حاضر روی سن: باز محمدرضا فروتن. هم لباس خوبی پوشیده بود و هم اندازه ایستادن پشت چنین تریبونی بود. فقط اخلاقش... میگویند قبلش اعلام کرده که این جوری اجرا میکند، چون سبکش است. خب، سبک خوبی نیست.
بدترین اتفاق: پخش نشدن کلیپهای مراسم به علت نقص فنی و همچنین پایین آمدن ناگهانی پرده و پاره شدنش که موجب مدتی وقفه در مراسم شد.
عجیبترین دلیل: میگویند همه اینها به خاطر نوسان سیستم برق بوده که دستگاهها را از کار انداخته و همچنین باعث آویزان شدن پرده و پاره شدنش شده. این دومین فاجعهای است که نوسان برق در مراسم رسمی ایجاد میکند. از جمله وقتی در مراسم افتتاحیه «آواز گنجشکها» همین نوسان سیستم برق بلندگوها را از کار انداخت. این دفعه البته بلندگوها سالم و سرحال ماندند. حالا خوشبختانه یا متأسفانه. مشکل اصلی شاید این باشد که سینمای ایران و جشنوارهاش همچنان مستاجرند. کاخ جشنوارهای در کار نیست و مسئولان و اهالی سینما از این سالن به آن سالن سرگردان. یکی آستین بالا بزند.
بهترین کلیپ افتتاحیه: کلیپ خسرو شکیبایی که میثم مولایی ساخته بود، میتوانست طولانی تر باشد (حواستان هست که این جمله اخری در این مملکت خیلی کم کاربرد پیدا میکند) اما قطعهای فکر شدهای داشت و تأثیرگذار بود. ابراهیم حاتمیکیا هم که بهترین سوژه برای یک کارگردان یا ژورنالیست است و مجید برزگر این فرصت را حرام نکرده بود. به لحن و ریتم حرف زدن حاتمی کیا اگر به دقت گوش کنید، میفهمید چرا او بهترین ملودرامساز چند دهه اخیر سینمای ایران است.
قابل پیشبینیترین لحظه: وقتی حاتمیکیا رفت روی سن، میدانستیم بهترین اجرای صحنه مراسم افتتاحیه متعلق به او خواهد بود. با ریتم درست و مؤثر. به خصوص وقتی از رئیسجمهور خواست بعد از سی سال فعالیت فرهنگی، مشکل «به رنگ ارغوان» را، مثل «درباره الی»، حل کند.
مهمترین نتیجه: اینکه فیلمسازی میتواند فیلم مؤثر و دلپذیر بسازد که بتواند حداقل در یک مهمانی، جمعی را تحت تأثیر قرار دهد. اینطوری میشود در یک نشست فهمید که چرا اغلب سینماگران ایرانی فیلمساز بشو نیستند.
بهترین پیام: رسول صدرعاملی که حل مشکل «درباره الی» را نتیجه چند هفته تلاش هنرمندان و سیاستمداران دانست. همانند همه آن همکاریهای گروههای مختلف در روزهای انقلاب و جنگ. و اینکه گفت کاش نتیجه تلاش بعدی، بازگرداندن دختر با استعداد سینمای ایران از برلین باشد.
بهترین آغاز: معمولاً انتظار داریم روزهای اول جشنواره را به عیش حرف زدن پشت سر فیلمها و سازندگانشان و غر زدن و عیبجویی بگذرانیم. اینبار اما «هر شب تنهایی» شروع خوبی بود. با یک لیلا حاتمی که اجرایش میتواند در ردیف بهترین بازیهای امسال سینمای ایران باشد. اگر داستان فیلم کم دارد، دلیل نمیشود که اجرای حاتمی را نبینیم و فیلمبرداری فرج حیدری و فرم و بافت سینمایی که صدرعاملی به تصاویر فیلمش بخشیده است.
بهترین سالن: این سالن همایشهای برج میلاد را از دست ندهید. منظره فضای بیرونش چشم نواز است. مایکل مان بزرگ اگر ایران بود و چنین چشم اندازی از تهران داشت، لحظهای از دستش نمیداد. خود سالن و تاسیسات اطرافش هم جوری است که آدم احساس میکند بهش احترام گذاشتهاند. در این کمبود سالن خوب برای اجرای چنین مراسمی، انتخاب خوبی از طرف برگزار کنندگان جشنواره است.
بدترین سرخوردگی: اینکه افتتاحیه امسال آتشبازی نداشت! فکرش را بکنید بر بام تهران و آن وقت شب، چه صفایی داشت. باشد برای اختتامیه.
یک تشکر اساسی: همین که برای یک روز هم شده، فیلمها طبق برنامه و در لحظه موعود به نمایش درآمدند. هنوز که جشنواره شروع نشده ولی تشویق کردیم تا همین روند ادامه پیدا کند.
مهمترین چیزی که دلم میخواهد میتوانستیم بر آن غلبه کنیم: اینکه کاش میتوانستیم شاد باشیم بی اینکه عذاب وجدان داشته باشیم. افتتاحیه جشنواره امسال را که میدیدید، مناسبتها و مراسم ویژه به جای خود، متوجه میشدید که در ناخودآگاهمان انگار دنبال مجازات خودمان برای لحظهای شادی کردن هستیم. رنج کشیدن برای مباح ساختن لحظهای تقدیر کردن و ستاره ساختن و دور هم بودن و خوش شدن. گفتم که این در ناخودآگاه ما جا افتاده و ربطی ندارد به این مراسم خاص یا مدیریت فعلی یا قبلی یا آینده.یک مراسم خصوصی معمولی را هم که نگاه کنید، اوضاع به همین منوال است.
و بالاخره آخرین وعده: این ستون و قالباش را امیدوارم دوست داشته باشید. صبر کنید جشنواره رونق پیدا کند و نمایش فیلمهای ایرانی روی روال بیفتد، خواهید دید که چه اتفاقهایی اینجا میافتد... امروز هم بیضایی در سینما مطبوعات فیلم دارد و هم امیرخان، هنرپیشه هندی محبوب من.
جمعه - 11 بهمن - روز اول جشنواره:
خب بچهها - از امروز با هم شروع میکنیم و روز به روز جشنواره را پیش میرویم. شما هم که فیلم میبینید و این مطالب را میخوانید، پس کامنتهای شما بخشی از تمام این مطالب خواهد بود. شروع میکنیم برای بیست روز پر از عکس و فیلم و یادداشت و بحث و کامنت:
ده فرمان برای آغاز...
این ستونها و عکسها و فایلهای صوتی قرار است در ایام جشنواره بر اساس ده فرمان زیر حرکت کند و پیش برود:
تا جایی که شد، سعی میکنیم از فیلمها خوشمان بیاید. فرقی بین عیار 14 و ملک سلیمان و مثلا صندلی خالی نیست. در لحظه ورود به سالن، ماییم و پرده سفید سینما. طبعا دلمان میخواهد فیلم خوب ببینیم تا فیلم بد.
خلوص شرط اول است و ریا و دروغ خط قرمز. به همین دلیل فیلم بد و احمقانهای که از ته دل و با صدق و صفا ساخته شده باشد، ترجیح دارد به فیلم ظاهرا تیزهوشانهای که ضریب هوشی ما را دست کم میگیرد و فکر میکند میتواند با بازیهای مضمونی و روایی و فنی مرعوبمان کند.
اعلام کردهایم که به عنوان منتقد در جشنواره فجر حاضر شدهایم. صاحبان فیلمها هم در سالن سینمای مطبوعات با علم به همین موضوع محصولشان را برای ما نمایش میدهند. از این جا به بعد اختیار کامل داریم تا درباره فیلمها همان طوری حرف بزنیم که فکر میکنیم.
این روزها کارگردانهای ایرانی کمترین انتظارشان این است که از فیلمشان به عنوان یک شاهکار تعریف کنیم. جز این اگر باشد، کمتر از این اگر از فیلمشان تعریف کنیم، آن وقت میشویم منتقدان نان به نرخ روز خور رشوه گیر بیسوادی که فیلمها را خوب نمیبینیم و مولوی سرمان نمیشود و مشکل شخصی با سوژه فیلم یا سازندگاناش داریم. این قانون بهخصوص به خودمان مربوط است. باید جنبهاش را داشته باشیم. پوستمان به اندازه کافی باید کلفت باشد.
سینما برای سینما. این جا بیش از هر چیز خود سینما مهم است. ما که مورخ و منجم و منبتکار و ریاضیدان و فیلسوف نیستیم. پس در حوزهای که ادعایش را داریم، یعنی سینما اظهار نظر میکنیم. اعتقاد داریم این را اگر خوب بفهمیم، بقیه چیزها به اندازهای که لازم است، خودش سر و کلهاش پیدا میشود. پس با سینما به عنوان سینما طرف میشویم. این ستون ها جای عشاق سینماست.
این جا باید رنگ و بوی زمانه را بدهد. باید معلوم شود که این ستون را در چه شرایط زمانی و مکانی داریم مینویسیم. این یک قانون کلی است. هر کدام از قانونهای دیگر این مرامنامه، به نوعی و به نحوی در رعایت این قانون موثرند.
همه چیز به همه چیز مربوط است. این نکته باید رعایت شود. حد و مرزی وجود ندارد. شاید این جا صحبت از یک قهرمان فوتبال شد یا یک قانون فیزیک کوانتوم، یا یک اصطلاح بازاری یا اشارهای اجتماعی و سیاسی. میتوان از هر جایی به جای دیگری رسید و میشود از هر چیزی مثال آورد. در دنیایی زندگی میکنیم که نمیشود چیزها را به همین سادگی از هم جدا کرد، و اصلا چرا باید جدا کنیم؟
طرز تلقیها و دستهبندیها و چارچوبهای قدیمی این جا وجود ندارند. فیلم هنری و بازاری نداریم. جدی و عامهپسند هم همین طور. تنها تقسیم بندی ممکن و موثر، همان تقسیمبندی میان فیلم خوب و فیلم بد است. همان طور که بین فیلمهای گیشهای، فیلمفارسی یافت میشود، آثار جدی و مستقل و متعلق به اردوی سینمای روشنفکرانه هم فیلمفارسی دارند. شاید پیشکسوتها فیلم بد بسازند و جوانهای پر سر و صدا فیلم خوب، یا که برعکس. از درون ابتذال ممکن است هنر ناب بیرون بیاید و از چیزی که ظاهر هنر خالص و والا را دارد، مزخرف.
این ستون باید خوانده شود. اگر کسی به آن توجهی نکند، بازی را باختهایم. اگر قرار باشد به بقیه ایرادی بگیریم، اول باید خودمان خواندنی و دوست داشتنی و بامزه و قابل قبول باشیم. رطب خورده منع رطب کی کند.
و بالاخره این که باید این یک ستون دو طرفه باشد. اتفاقی که در یک سایت اینترنتی میافتد و در یک روزنامه نه. پس منتظرم. شاید هیچ کدام از عقایدمان با همدیگر جور درنیامد و این باید این جا مشخص باشد!
آبروی از دست رفته ژانر ملودرام
1- هیچ چیز لذتبخشتر از غر زدن سر صبح اول جشنواره فیلم فجر نیست. اما چه کنیم که «هر شب تنهایی» رسول صدرعاملی را ظهر روز یازدهم بهمن در سینما مطبوعات نشان دادند و راستاش فکر میکنم از بازی لیلا حاتمی در «هر شب تنهایی» کمتر چیزی بهتر پیدا میشود. یک جور از خود گذشتگی از سوی او حین اجرای نقشاش در این فیلم وجود دارد که نمونهاش را در سینمای ایران کمتر میبینیم. حاتمی دیالوگهایش را خیلی خوب ادا میکند، احساساتاش به اندازه است، و توان تاب آوردن در برابر لنز دوربین در نماهای درشت پرشمار این فیلم احساساتی را دارد. ما البته ترجیح میدادیم که فیلم اول جشنواره آن هم برای ظهر جمعه فیلم معمولیتری باشد. لم بدهیم و ایرادهای فیلم را بگیریم و گپی بزنیم در سالن و برای روزهای احتمالا شلوغ بعدی آماده شویم. ضمن این که فرج حیدری در مقام فیلمبردار، در عین استفاده از فضاهای پرنور، توانسته کنتراست، بعد و حجم به اندازهای به اغلب نماهای فیلم ببخشد و بافت سینمایی اثر را حفظ کند. مسیری هم که صدرعاملی و کامبوزیا پرتوی برای تغییر مسیر زن و سیر تحول او ترسیم کردهاند، ساده ترین راه ممکن نیست. مسیر محو مبهمی است که که با ظرافت در لفافهای از یک داستان پردازی سرراست پیچیده شده است. هر چند به هر حال مواد کم دارد و به خصوص در نیمه اول، جور کردن انگیزه برای ادامه دادن داستان، به هر حال کار سختی است. بعد همه اینها بگذارید کنار این که چه قدر ما ملودرام دوست داریم و این که رسول صدرعاملی در طول این سالها چه طور سعی کرده همواره الگوهای روزآمدتر (شما بگویید آبرومندانهتری) برای قالب های ملودرام معمول بسازد. ملودرام ساختن، به خصوص در ایران کار خیلی سختی است، اما به نتیجهاش میارزد. کاش یک روز صدرعاملی از آبروریزیاش نترسد و یک ملودرام بی فیلتر بسازد. نمونه امروزی گلهای داودی که اتفاقا در برنامه خوب «نقره»، همزمان با نمایش جشنوارهای فیلم آخر صدرعاملی، قسمتهایی از آن از تلویزیون پخش شد. تکرار میکنم که اما مهمترین امتیاز «هر شب تنهایی»، ارتباط غریب میان لنز فیلمبردار و بازیگر نقش اصلیاش است و حاتمی که بار همه کمبودهای فیلم را در این فرصت کمیاب به دوش میکشد. کمبودهایی مثل تلاش ناموفق صدرعاملی برای این که حامد بهداد، حامد بهداد نباشد و داستان نصفه نیمهاش. میماند یادی از سکانس خوب بازسازی حال و هوای غروب حرم امام رضا (ع)، که وصف عیش است. حالا که فیلم خارج از بخش مسابقه قرار دارد، امیدوارم زمان نمایش بد و نامانوساش باعث نشود که ارزشهای آن دیده نشود.
نمیخواهم توقعتان را از تماشای فیلم بالا ببرم. اما به نظرم اگر دلتان را به فیلم بدهید ضرر نمیکنید، به خصوص در سینمایی که این روزها کسی قدر رابطه پرده سینما و لنز دوربین و صورت تماشاگر را کمتر میداند.
2- حالا که دارم اینها را مینویسم، چند ساعتی به آغاز افتتاحیه جشنواره فیلم فجر و آغاز سال نوی سینما مانده. پس بهانه خوبی است که یادی کنم از جشن پریشب روزنامه فرهنگ، به خصوص به خاطر موضوع تازهاش و بعد هم به این دلیل که از دو سینماگر محبوبام بالاخره به بهانهای قدردانی شد: جناب آقای کاظم افرندنیا و سرکار خانم حمیده خیرآبادی. آخرین بازماندگان نسل هنرمندانی که درجه بالایی در هنر دست یافته بودند، هنرمندانی که «خوبای از خودشان بود» و نه مثلا از متن، یا نقش، یا کارگردان، یا...
شما هم بنويسيد (99)...